میان ذرات معلق دود کش تنور
در صبحگاهی خنک
بوی نان پخته ابر را
زیر هزاران قطره ِ مه
با نهایت پرروی نوشیدم
و هزاران چشمه سیاه
از کنار روزنه های سیاه قلبم شروع به جوشش کرد
قیر می آمد و کثافات کدر و بدبو
تا که قطره ای اشک زیر لحاف مغزم
بارید و بارید
و شست و شست
تمام خواب سیاهم را...
با سپاس از استاد فراز ...
______
1-
تا آخرین نقطه خیال
رفتم
اما غم سوراخ کرد
قایم نورم را...
___________
2-
نمی بخشم نگاهم را
به هیچ کس
حتی
باد بهاری
دریا،
زمستان ،
چشمانم نیمکتِ
تنهایی توست...
__________
3-
تنها چیزی که از عشق می خواستم
یک بغل باران بود
یک سبد سیب
و یک بال
برای پرواز تا بیکران ها..
____________
4-
در اقلیم کودکی من
فانوسی در شب بود
و صدای جیرجیرکی که تنهایم را می آزرد
و یک قطره شبنم
که آرزوی مه صبحگاهی را در من می پرواند...
با تشکر ویژه از استاد خطیر گرانقدر
... که راهنماییهای ایشون همیشه چراغ راهی برای بنده بوده و هست...
__________
زمین چون دفتری
در دست کودکان بازیگوش
هر روز پاره می شود
و خرد و خرد تر
اینجا کسی راه دریا
نمی داند
و آسمان ماه خود را
پشت شب پنهان کرده
درختان دوست ندارند سرها،
و رود قرمز زیبا نیست برای تماشا،
دلها زیر لحاف هزار تو
خوابیده.
اینجا،
کسی بجای کاغذ نیست
تا پاره شدن دل را درک کند.
آری
زمین دفتری بود یکپارچه
و هر روز پاره تر می شود
و کوچکتر
چون دلها...
با حس شعر زیبای
بانو مرضیه پاک منش عزیز...
___________
پشت آن پنجره را باید دید
و به احساس تهی هی خندید
آه پاییز چقدر نزدیک است
و هوایی که به اندازه یک خواب عمیق
دست ها می گیرد.
اشکها را باید دید
در صدای خش خش برگ
و درختانی که جدا می میرند...
دلم احساس عجیبی دارد
مثل اولین جرعه نوشیدن آب
از جهانی تاریک
و غروبی که شبم را می خواست.
.
آه
من چقدر دلتنگم
شاید از دوری آب
یا که از رنگ جدا از باران
یا که از دست تولد یا مرگ
خسته ام جان برادر
از من
از تنی که حصارم گشته
ازلباسی که ندارد
یک روزن
و خیالی که پر پروانه می شکند...
____________
من در قفسی به وسعت کودکانه هایم
در سرزمینی از جنس خواهش
در نگاهی دور از همه و همه
تو را می خوانم
دلم سخت بی کس افتاده
میان جمعی که جز من چیزی دیگری نمی بیند
دلم سخت دلتنگ است
دلتنگ بوی بهار کودکانه هایم
یاد زمستان سرد
یاد دبستانی
که هیچ برایم نداشت
جز دوستانی که رفتند...
دلم هوای آغوش گرم مادرم را کرده
کاش نوزادی می شدم
کاش دوباره لالایی مادرم نوازشم می داد
کاش بی کس نمی مردم
کاش بابا بزرگ زنده بود
تا باز نی می زد
و من شاد می خوانم در حیاط
در حیاطی که وسعت دلتنگیم کوچک بود در آنجا
دلم درگیر توست.
سخت می ترسم از روزی که بهار بیاید
و شکوفه های آلبالوی حیاطمان را سرما بزند
دلم سخت دلتنگ است
ای برادر...
این دوتا هم که با حس داداش خوبم هادی خدایی...
_________
می دونم طولانی شد ولی
بداهه های منتخبی بود
که در ماه گذشته در جواب و یا با حس شعر زیباشون نوشتم
و هر کمی و کاستی دارهبخاطر اینکه بدون ویرایش خاص قرار دادم
تا همون حس بداهه بودن رو منتقل کنه...
ممنونم از همراهی شما بزرگواران ...