به سینه می کشم درد جدایی
به دل صدها صفیر کهنه دارم
چو پروانه به گرد شعله ی عشق
تنم می سوزد و بشکسته بالم
دلم میگیرد از این مردمانی
که در ظاهر مرا همراه هستند
ولی با صدهزاران تیر طعنه
به آسانی دل من را شکستند
نمی دانم چرا این آتش عشق
که سوزاند تمام هستی ام را
نمی افتد به دامان کسانی
که طعنه می زنند سرمستی ام را
دلم از نیش مردم می گدازد
به سوی مرگ هر دم رهسپارم
دلم خون است و چون قویی سبکبار
دلم را بر دل دریا سپارم
همان قویی که چون آواز مرگش
به گوشش می رسد هنگام پیری
نوای مرگ را خوشتر شمارد
از این دنیا و در دامش اسیری
تمام هستی اش را می سپارد
به آغوش پر از آشوب دریا
به آواز رهایی می شکاند
سکوت سرد چندین ساله اش را
منم آن قوی دل آزرده ی مست
که در دل آتش صد شعله دارم
تویی دریا و در آغوش گرمت
تنم می سوزد و جان می سپارم
منم آن قوی دل ازرده ای که
به آوازم زدی مهر خموشی
مرا آواز آزادی بیاموز
که دریایی و موجی و خروشی...