دوشنبه ۳ دی
جنگ الفبا شعری از حامد برزگر
از دفتر یادمان نوع شعر دلنوشته
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۱۸ شماره ثبت ۱۶۵۳۳
بازدید : ۹۲۸ | نظرات : ۱۴
|
آخرین اشعار ناب حامد برزگر
|
کتابت را برمی دارم
از کتابخانه پوسیده اجدادی
خط به خط
سرکش به سرکش
مروری واژه به واژه می کنم
فهرست الفبا را
می گردم به دنبال نامِ کهنه از یاد رفته
عذابم میدهد اما
ازدیاد نام های تکراری
خط کشی بر روی میز ، جامانده ست انگار
خط کشی چوبی
می شود معیار
می سنجم عمق نیم سانتی را
و خیس میشود زورق غربالِ اندیشه
می بینم واژه بعد " الف " ، " ب " مثل بیداریست
بیرون مانده از خط کش و خط می خورد بر آن
" پ " همچو پیروزی پیداست سر سوزنی از آن
گویی در نوردیده ست تابوها را
تک و تنها
پس تمام " ت " ها را می سپارم به تیغ
به بهاره گفتم : با " ث " جمله ای ساز کن
گفت : جمله کار من نیست
من قاب عکس می سازم پر از جنگل جسم
اما جای " جیم " اینجا نیست
همچون جنگ و جادو
پشت گوش تاریخ ست
راستی ، چرا " چ " هنوز دم اش پیداست ؟
و چه رازی ست با او
هرچند بر نوک پیکان کمان آرش دنباله ای چرمین بود
من حواسم هست چمران را
من حواسم هست که " ح " را دور نیاندازم بی خود
لازم اش دارم آخر
برای اول اسمم
تا به خود آیم با واوی محصور میان " خ " و " دال "
چندیست میشنوم که " ذ " به ذلالت افتاده ست
آن زمان که لذت را ترک گفت و جدا کرد
دال ز ذال راهش را
من هم دیدم که خصوط دفرت " ر " را می فهمند
زائد اگر باشد " ز " نقطه اش را می بلعد
ژاله این را می گفت
وقتی که دید
پیرمرد نابینا جامه ژنده می پوشد
" سین " دید سایه شمع پیداست از صد فرسخی اینجا
و چه تاریک ست و خمود
تا که " شین " شعرم به آن نور می بخشد
صد هزار واژه مشکوک الف تا " صاد "
اضلاع زمین را می سازد
" ضاد " به " طا " غبطه همی میخورد
که چرا طا ، توطئه تسخیر زمان را می بازد
" ظا " به قبایش برخورد
بر تاخت شبی
بر آن نقطه که بر سرش میگزارند
" عین " همچو قابله ای نابالغ
پی کشف عورت هستی بود
غافل از آن که
" غین " به قیاس کهنه کهکشان ها دست برده ست
فخر فخار فقیه فتنه اش را می پوشاند
فرصتِ فکرِ فریب ، فاجعه به حلق اش می نوشاند
این همه " ف " که ردیف می شود بعد از حرض و غضب
پی اطوار ملوکانه ارباب می گشت
تا که " قاف " آن قائل به قائله قدرت نامحدودش
پر بگیرد برود تا که ببینند همه
" کاف " به کردارشان چگونه می خندید
به کریه منظر بی سامانی که به یک عشوه کور
سر گله معصوم به گرگ گر قافله " گاف " می داد
لاف لیاقت بر لعبت لجبازش می بست
" لام " به حرف آمد
در جرئت " میم "
" نون " به دنبال میخانه میمنت میم می گشت
واعظ محبوبه " واو "
گفت : لعنت به آن معجزه مسرورِ به مکر
که نان را ز سفره برید
" ه " به همیشه دلخوش بود
به هما
به حور
به الفاظ " ی " که از آسمان می بارید
به همان حس قشنگی
که شقایق در باغچه یاسمن می کارید
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.