دوشنبه ۵ آذر
|
آخرین اشعار ناب آفرین پنهانی
|
من کودک لیلی ترین عشق بودم
مادرم که رود را جاری می شد
همه ی گنجشک ها آبستن می شدند
و گیاه معصومیت بره را می فهمید.
دختر فرهادترین کوهستان
عصرها که پدر به خانه می آمد
همه ی ما شیرین می شدیم
و روی گره های لب اش
مادام که در نی می دمید و
سیاووش می گریست
آتش را می رقصیدیم.
حالا
به خود که می رسم
جز چند دیروز
چیزی از من نمانده است
نه پرنده ای را درخت
نه سری را شانه
تنها پشت هیچِ پرچینی
که به خیابان ختم می شود
راه می روم.
پاهایم جنگل را وارونه می دود
کفشدوزکی
مدام در نقاشی دخترم می پرد
و رنگ هایش را
روی پیراهن روزهایش می دوزد.
من فرزند آوازترین داوودها
در نیزار پدر که می دمیدم
مشق اول ام
بردار شدن "منصور" بود
مشق دیگرم
سکوتی سرخ
که درچشم های "حسنک" نشست
تا گل ها عاشقانه بمیرند.
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.