جمعه ۲ آذر
من و دردِ جدایی، تو و بالِ رهایی شعری از احمدرضا زارعی
از دفتر غزلیات نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۷ تير ۱۳۹۲ ۰۸:۵۱ شماره ثبت ۱۴۹۸۵
بازدید : ۱۱۷۶ | نظرات : ۱۰۵
|
آخرین اشعار ناب احمدرضا زارعی
|
من و دردِ جدایی، تو و بالِ رهایی
زبان حِق حِقِ گُنگ است، ندانَم که کجایی
در آن لحظه ی آخر، تکانیست به دستت
تکاندست وجودم؛ خدا، حافظِ مایی؟
خوشا حالِ تو ای دوست، که دور از نَمِ چَشمی
بُریدی و پَریدی، از این درد سَوایی
بدا حالِ من ای یار، که دنیاست به دوشم
کِشَم پای به امید، که روزی تو بیایی
خدا حافظَت ای نور، اگر رفت به شب ها
نویدی به طلوع است، که در خانه در آیی
**********
مولوی مولای عرفان بود و هست
آتَشی جاوید بر جان بود و هست
مثنوی را معنوی فرمود او
بارشی از مهرِ یزدان بود و هست
نورِ چشمانِ من و خاموشِ دل
مرهمی بر درد، درمان بود و هست
طرحی از نَقش و نگارِی بی زوال
طعمِ امّیدی بر این خوان بود و هست
ناله ی مردانِ حق، از سرخوشیست
از جمالِ یار خندان بود و هست
مولوی آن سویِ بودن را شنید
در جهان چون شمسِ تابان بود و هست
لحظه ای گر بیش در دنیا نبود
بی گمان، تعبیرِ انسان بود و هست
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.