چه کنم من که بر این زخم مــــداوا بشود
چه کنم تا دم من همچو مسیحا بشود
و منم عاشق چشمان پر از اشک و غمت
چه کنم تا غـــم این چشم مداوا بشود
چه بگویم که زبانم به دهــان مانده غریب
کمــکم کن که دلم مرغ شکیبـــا بشود
بنگر کوشش من سخت بر این بود که دل
همه شب با غم خود رنگ مدارا بشود
من از این دشت خزان خورده شکایت بکنم
مــــگر افســــانه پایــیــز معمــا بشود
1379/07/08