دقایقی وقت بود تا که شب از نیمه عبور کند 23:57 . . .
و وِی پا در منزلی گزاردم که بوی عشق در آنجا شعله کشیده.
درب گشوده شده توسط ملکه ارواح را هل داده و بیصبرانه پا در مسیر رسیدن به ورودی خانه ی او که در طبقه ی اول از آپارتمان است نهادم.
رسیدم و اینَک وقت وصال بود که مهیا بود و فراهم آمد.
چهرهاش و اندامش یا خلاصهتر بگویم از ناخن رنگی پاهایش تا به گیسووانِ مرتب و کوتاه شدهاش سجدهگاه من شده بود.
پس از نوشیدنِ آب آلبالوی بسیار معطر و خوشمزهای که به دستان او درست شده بود سخن را آغاز نموده و با او از احوالات خویش سخن چیدم.
در میان سخن گفتن با او و حال و احوالات خاصی که در من قالب بود گردنبند نقرهای با سنگ ظریفی از دیار نیشابور را بر گردن او انداختم.
به راستی که همچون ملکهی اَرواح با گردنبندی فیروزهای میتوان او را سجده کرد.
نمیتوان حس و حال مصاحبت با او را با کنار هم چیدن چند کلمه و جمله بیان نمود.
اما آن شب بر من چه گذشت؟ چنان مرغی که در طعمهی گربه ای باشم هراسِ از دست دادنش در مغزم رژه میرفت.
سرانجام بحث و گفتگوهایمان به چندین بوسهی عاشقانه و پایانی باز به مانند فیلم های اصغر فرهادی انجامید.
و اینجا بود که غفلت ورزیدم و بیتی از اشعار بسیار زیبایی که تاکنون خوانده ام را برایش نخواندم.
اما در اینجا میگویم تا شاید بخواند :
برای من که عاشقم عشق همیشگی تویی
اونکه کنارش دلخوشم فقط تویی تویی تویی
ملکهی ارواح را در آغوش گرفتم و همدیگر را به چند شات عکس زیبا مهمان کردیم.
سرانجام و نتیجه را بیم ندارم
اما او تجربه ای زیبا ، جذاب و کاریزماتیک در اواخر ۱۹ و اوایل ۲۰ سالگی من بود ، هست و انشالله خواهد بود.
با عشق تقدیم به MR
بهار 1404
به قلم
مِهدی برجعلی
اصغر فرهادی و پایان باز و شعری که واسه اون نخوندم و ...
خلاصه که اونقد نوشته تون خلوص داشت دلم نیومد اشکال بگیرم و بگم قلم رو یا عهد عتیقی بچرخونید کلن یا امروزی...
و اگر دوست دارید هر دو مدل رو توی نوشته تون داشته باشید، جذاب ترش کنید با جمله بندیهای درست...
اصلن اشکال نگرفتم
درود بر شما