دلِ من تنگ تر از ابر بهار است هنوز
بی خبر از گردش لیل و نهار است هنوز
شِکوِه ایی از تو ندارد از خدا رنجور است
همه هوشیار شدند و او خمار است هنوز
حرف ها بر دلِ من ماند و زِ چشمم پیداست
آرزوها در نگاهم بی شمار است هنوز
در مسیری که تو را آب نشانم می داد
باد هم این روز ها گرد و غبار است هنوز
بر خدایی که خدایی می کند بر روح من
تا خدایت که خدا بر این دیار است هنوز...
با پریوش حرفی از نامهربانی ها مزن
نازنینا در دلش بر تو دچار است هنوز