شده فصل غروب آشنايي، شده فصل طلوع بي وفايي
شده فصل نشستن در دل باد ولي تنها بدون هم صدايي
شده فصل خزان سال سرما، رسيده وعده شروع غم ها
رسيده خبر از شهر محبت، به پايان مي رسد بهار دلها
به پايان مي رسد هر چيز اما، تو مي ماني و يادي از گذشته
گذشته که دگر معنا ندارد، تو هستي و به فردا غم نشسته
غم آمد در دل من ماندني شد، غم آمد قصه من خواندني شد
غم آمد با غريبه آشنا شد، غم آمد آشنا، نا آشنا شد
غم آمد قصه هاي عاشقي مردغم آمدتک گل اين خانه پژمرد
غم آمد، با خود اما آنچه را برد، تو بودي و تو گويي که مرا برد
تو رفتي و نديدي گريه من، تو رفتي و نخواندي قصه من
تو رفتي تا نماني با دل من، نماني تا نداني مشکل من
نماندي و ندانستي که ماندن، دواي درد بي درمان من بود
ندانستي حضورت درکنارم سراب قلب بي سامان من بود
ندانستي تويي تنها بهانه، تويي تنها پناه اين دل سرد
تو رفتي و نشستم بي بهانه، نشستم در کنار اين شب سرد
نشستم پا به پايش تا قيامت، به اميد حضور آشنايي
قيامت هم رسداين شب همان است بدون رهگذريا هم صدايي
قيامت وعده ديدار ما شد، قيامت هم دگر تأخير دارد
گمانم گر خدا خود هم بخواهد، زمين و آسمان هم گير دارد
دلنشین و زیباست
قوافی؟؟؟؟