مرا با خود ببر یارا به شهر سبز بارانی
به جان آمد دلم دیگر دراین پاییز زندانی
سراغم را نمی گیرند، ببین دلگیر دلگیرم
غروبی خسته را مانم درآفاقی که می دانی
توباسهراب احساست به نای گرم نیمایی
بخوان از پند آن حافظ ، غزلهای عرفانی
اگر خشکیدم ازخشکی توسرشاری ز اقیانوس
به سبزه زار امیدم ده ، به بارانی بهارانی
ز آن کبریت لبهایت،بیا در این شب تارم
چراغ دل تو روشن کن در این یلدای طولانی
کجا دلواپسی ها را، زخود، گو، من رها سازم
پر از تلواسه ی دردم مرا بینی به حیرانی؟
مرا بال و پری باید که تا برخیزم از ساحل
که تا بگریزم از شن ها به سوی شط عریانی
سجودت عمق دریا شد قنوتت تا ثریا شد
سماع مولوی داری به الهامات پنهانی
میان خانه ای خالی ،چه بد شد آرزوها گم
مرا بین مشت می کوبم سخت، به این دیوار سیمانی
چه سخت شد این نفسهایم، وفا کم کن دریغ از من
کجا تا کی چنین بی رحم ؟مگر گرگ بیابانی؟
برادر پی برادر رفت،چه زجر و غم کشیدم سخت
به دل گفتم پدر داری،نترس تنها نمیمانی
نه پر دارم نه جفت بالی،کمر بشکست و پشت خالی
فلک سخت کرد برم کینه همه شوقم بشد فانی
به الماسی چو رخشنده، پدر دادی! چه بستاندی؟
کجا رها یابم خدا؟در این دریای طوفانی
هزار اندیشه بافتم من ز تار و پود غم هایم
مزن خنجر ز پشت دیگر،تو آن مولای مردانی ؟
کنون وقت است به حال من نظر بر لطف خویش بینی
شکاف بر سینه ام انداز ،جگر را بین چه بریانی
ایوب از بس قفس تنگ است،به نای آخرش گوید
الهی درد من درمان، به دون بعد نگردانی
از جهت نام شعر ارسالیمون...
درود بر شما
خوش آمدید
زیباست ولی با جناب عظیمی موافقم
شاد باشید