سردرگم
مست خیال
مدهوش و بی خود از خود
از خویش نه از خویشتنم
دیوانه ام نه مجنون یار
بی فروغ نه از نور هور
من از این زمانه
از بودن در این عصر
و از زمان بیزارم
انگار دیگر تمام هستی ایستاده است
هیچکس را یارای یاری نمی بینم
همه در خود گم شده اند
و من نیز در تاریخ
گم شده ام مرا پیدا کنید
هی... خانه دوست کجاست
افسوس...
آه می کشم از زمان برباد رفته
از گرمی کلبه های ساده
از صفا و سادگی باهم بودن
برای هم بودن
برای هم خواندن
برای هم خندیدن و گریستن
اکنون خلوتمان پرشده از تنهایی
دوستی هایمان موبایلی
و پیام هایمان بیداری
این روزها بعضی حکیم شده اند
بوعلی را نیز درمان می کنند
همپای زکریا الکل می سازند
اما خود را می کشند
می و میخانه و مدرسه
مسجد و معبد و مسلخ عشق
همه معنای دیگری یافته اند
دیگر طفل گریزپا
از کلاس درس فرار نمی کند
بیزار است
دیگر شیخ از مسجد بیزار نیست
گریزان است
دیگر یغما
آن مرد خسته سکه بر گل نمی زند
خشت هایش همه طلا شده اند
بعضی با دوغ سیاست می نوشند
و بعضی با فلسفه خانه ساخته اند
و با عرفان کلاه بر می دارند
راستی دلار امروز چند است...