این یک شعر نیست !
(مائده های زمینی)
یاد باد آن روزگاران یاد باد !
سر ِ سفره که می نشستم،به آنچه بر آن بود می نگریستم.
به به،خدای را سپاس !
تخم مرغ هست،کره هست،پیاز هست،سبزی هست،نمکدان هست،نان هست،آب هست.
همه چیز هست... .
خدا هم هست اما در تعداد ِ فراوان.
سپس به تک-تک افراد خانواده می نگریستم؛
ببینم چند خدا سر سفره هست:
مادرم یک خدا،دو خواهرم دو خدا،برادرم یک خدا....
و با خودم چند خدا می شویم:
روی هم رفته پنج خدا سر سفره بودند.
خدایان زنده اند الله اکبر !
یادم است یک بار که ماست می خوردم،آن قدر خوشی و لذت داشت که به آسمان نگریستم و گفتم:"خدا،بیا پایین یک لقمه با من بخور !".
دلخوشی ها کم نیست
و خوشی های کوچک هم چیز کمی نیست.
یاد باد آن روزگاران
که خانه ی پدرم بودم و بامداد بیدار می شدم و در حیاط می نشستم.
جیک جیک گنجشک ها را که می شنیدم
چنان سرخوشی ای به من دست می داد که نگو.
همان طور می نشستم گنجشک ها را بر درخت توت می نگریستم و به آوای شان گوش فرا می دادم.
یاد باد آن روزگاران یاد باد !
کنون نمی دانم..!
خدا چند ماه است به سفر رفته است.
خانه،بی کدبانو تهی است.
و دیگر هرگز آوای گنجشک ها را گوش نداده ام.
دیگر سراغ ِ شیر آب نمی روم،
و اگر هم بروم و تشنگی خود فرو نشانم،دیگر خنکی ِ شگفتانه و سرخوشانه ی آن را در نمی یابم.
یاد باد آن روزگاران یاد باد !
اکنون
دیگر برای شاخه های شکسته ی درخت توت اشک نمی ریزم و مویه سر نمی دهم.
و دیگر برای درختم که در زمستان به خواب رفته و خیس ِ برف و باران شده اندوه نمی خورم... !
پیشترها
با زنم در کوچه های شب،گام که می سپردیم،گربه ی وجدان،پا به پای ما می آمد
-گربه ی وجدان-
آن الاهه ی ِ ساکنان ِ "خَی کا پتا".
دیگر آن خدای°بانو را ندیدم !
در کوچه های خاطره گم شد.
(برهنه در باران ِ دره ی ِ کومای)
فخرالدین ساعدموچشی