از حماسه ی پر غرور دنیا ،
واز التماس شب زده ی راهزنان شبگرد زمان
واز بلوغ تند راهبان سخت گیر معبد احساس،
چیزی نمی خواهم...
از رقص فواره ی افسونگرِ دلتنگی
واز پنجه ی پرزور مرگ
واز قمار شبانه ی زندگی،
چیزی نمی خواهم....
من از برج خاکستری اندیشه های تلخ
واز خواب عَبوس و مرطوب شده ی افکار ناآرام
واز سکوت دریای مَغموم و سَر خورده ی اعتماد،
چیزی نمی خواهم...
من در بیگانگی پر هرج و مرج دنیا
فقط ،مربعی سبز به اندازه ی قدمهایم می خواهم
تا آن را حریم بخوانم ودر جوار آن
خواب ساده ی مهتاب راهرشب
در کنار رویاهایم ترجمه کنم،
وهرروز ،بر درگاه زندگی
با چشمان بلند و پر طراوت خورشید، هم کلام شوم.
من فقط یک مرز آبی از نقشه ی پاک باران را می خواهم
تا با دانه های پر مهرش
چشمانم را آشنا سازم.
من فقط یک مربع سبز
به اندازه ی وسعت نگاه گرم
ودلربای عشق می خواهم،
تا در آن به چشمان محبوس شده ی زندگی بنگرم
و فریاد بزنم:
من فقط،(یک نفس زندگی می خواهم ،بگذار زندگی کنم..!!)
✍هدی احمدی