سکوت و سکوت و سکوت
و ندانم کاری های ساده لوحانه
مرا به اوج تنهایی کشانید
بی قدر و خوار م کرد
پرت خانه ی بی هیاهو
نه سخن می گویم به مهر
نه صمیمی می شوم با کس
این چه بغضی است در دل
که همه را کرد دور از من
مگر از کرده ی خویشم
وبال درد می چینم
که حتی غمزه ی دلبر
علیه خویش می بینم
نه سوادی است مرا که ببردم بر در
نه درایتی است مرا که بکندم سرور
نه فصل الخطابی است مرا که گیردم دربر
نه آن نکته های نغز است مرا که شوریده کند محضر
با تجربه هایی بس در خور
شده ام زیر دست هر آش خور
زیر نگاه مغرورانه ی او
دست وپا چلوفته ای هالو
آخر این همه نابرابری تا کی
آخر این همه نابرادری تا کی
تا کی در این خود خمود باید خسب
تا کی دم نیاورد و سرد باید بود
ارشد است مدرک این مسکین
ولیکن ورا آن سواد قدیم نیست
اگر هم در اطلاعی باشد چند
توان انتقال و تفهیم نیست
او بسی سرد و دم دمی مزاج
ستوه را در کام همه ریخته است
خودش هم خسته ی خسته است
هم آن کس را هم که خواننده ی این بند است
چه حالی دارد این دل ریش
که رسوایی اش هم حدیث هر نامرد است.
.........
سلام استاد ارجمند
غمنهاد رئالی حق پرداز و تلخ نگاشتید ولی نکته پرداز است
دل و کار به یگانه خدا سپردن
بهترین شیوه ی ادامه ی مسیرِ شنا
در خلاف جهت آب های شور و تلخ ِ دریانماهای این دنیاست