رمانم بگو
در سایههای پردههای تاریک شب، نگاهم به او معلق شد.
خیره شدم در این غریبهای که از هیچکجا آمده بود.
مانند یک قطره نور در اقیانوسی از گمراهی، در قلبم نقش برداشت.
احساسی عجیب و غریب، همزمان ترس و شور بر احساسم غلبه کرد.
چه بود که مرا به اینجا کشید؟
او با چشمانی پر از راز و رمز، با لبخندی معصوم و خیرهکننده،
در سکوتی آرام، به سمتم نگاه میکرد
نگاهی که همه چیز را تغییر داد
هیچ کلمهای لازم نبود
گفتار او در دل شب چنان زیبا و فریبنده بود که هر کلمهای که از دهانم خارج میشد
در مقابل او خجالت میکشید.
در این شبی تاریک و با یک غریبه عشق برخاست
یک عشقی که همه مرزها و محدودیتها را بشکند و درونمان را به مدارهای ناشناختهی بکشاند.
آیا این عشق تنها یک لحظهی ممنوعه بود؟
یا میتوانست آغازی باشد برای یک داستان عاشقانه گوشهنشین و پر از سرنوشت؟
با خیال بسته و قلبی پر از امید، قدمی به سمت او نهادم
شاید گام اول در این سفر ماجراجویانه بود. شاید همه چیز از آنجا شروع شده بود.
با همان لبخندی معصوم و خیرهکننده،
او من را به دنیایی ناشناخته رهنمون کرد.
یک رمان زیبا و پر از عشق و راز، آغاز شد.
عزیز حسینی