سکوت صبحگاه
پاییز پر شد غنچه ها از باغ ما رفتند
گنجشککان پرپر زدند و بی صدا رفتند
جوجه کبوترهای من تا نا کجا رفتند
این راه ناهموار را تا انتها رفتند
از شعرمن گل واژه های آشنا رفتند
من ماندم و یک دفتر بی نظم و بحرانی
باد خزان بر بوستان زد برگریزان شد
بغض گلوی آسمان غرید و طوفان شد
مرغ سحر در آشیان لرزید و گریان شد
از خوف خونخواریِّ خفاشان هراسان شد
اندر شبی بار سفر بست و گریزان شد
در آشیانش نی سری ماند و نه سامانی
من از سکوت صبحگاه خسته می ترسم
وز غل و زنجیر بهم پیوسته می ترسم
از چشمها و دستهای بسته می ترسم
فریادهای از گلو بگسسته می ترسم
ای ناخدا از کشتی بشکسته می ترسم
دیگر چه می خواهی از این دریای طوفانی
طوفان رسید از هر طرف اوضاع بر هم شد
کوچ پرستوها رسید و سینه پر غم شد
از بار غم قواره ی رنگین کمان خم شد
دردی بروی زخمهای کهنه مرحم شد
مردانگی مرد و محبت بین ما کم شد
در خاک شد آن جشنهای مهر و آبانی
از بسکه این نالوطیان پیمانه بشکستند
مستان از آن میخانه ها بار سفر بستند
پیوند خود از یار و از اغیار بگسستند
بر خاطرات خسته از بیداد پیوستند
غمها دوباره بر دل بیمار بنشستند
جسم نزارم میدهد سنگین تاوانی
در دفتر بی نظم من بحران نمی ماند
وین آشیانه بی سر و سامان نمی ماند
دریا به آرامش رسد طوفان نمی ماند
مهر آید و غم چهره ی آبان نمی ماند
حال "یگانه"دائما اینسان نمی ماند
باز آ که باز آید بجسم خسته ام جانی
#امیر_وحدتی_یگانه
بسیار زیبا و دلنشین بود