چهار شمع در تیرگی شامگاه
میزدند سوسو دور از هر نگاه
اولی گفته است باید رفتنم
چونکه ایمان است نام این تنم
مردمان نابکار روزگار
برده اند از یاد ایمان و قرار
گفت این جمله ، به ناگه دود شد
از مدار زندگی نابود شد
دومی گفتا ، که گفتا راست آن
نام من هست مهربانی دوستان
میکند بسیار عصیان این بشر
مهربانی را برده است او ز سر
گفت و آهی از درون جان کشید
در پی ایمان ، گشت او ناپدید
سومی هم گفت با پژمردگی
لاجرم اسم منم هست زندگی
گفت با آن حالت لرزان و جیق
راست می گفتند آن دو ای رفیق
زندگی بی مهر و ایمان ، مردگیست
گفت این جمله به ناگه گشت نیست
زآن میان یک شمع پس بیدار ماند
کز برای روشنی بی یار ماند
ناگهان دیدش بیامد کودکی
گفت چرا ، خاموش گشتند جز یکی
پس گرفت آن شمع افروزنده را
کرد روشن آن سه شمع مرده را
چونکه دیگر بار گشتند مشتعل
از برای صبرشان گشتند خجل
یکصدا گفتند با شمع جوان
تو که هستی ای رفیق مهربان
خنده ای کوتاه کرد او درنهان
گفت نام من امید است دوستان
گر شما رفتید از یاد بشر
می رسم با امر حی دادگر
می شوید روشن با نور امید
می کنید ایجاد دنیایی جدید