من هفت نفر بودم، نه یعنی درستش این است که ما هفت نفر بودیم!
نفر اول چاق و ساکت بود، زیاد غصه میخورد. آنقدر غصه خورد، آنقدر بغض هایش را قورت داد که اضافه وزن گرفت و چند سال پیش از چاقی مرد.
نفر دوم خیلی خوب بود، زیاد میخندید، بی خیال بود و دیوانه اما تنها یک ایراد بزرگ داشت و آن اینکه او آخرین بازماندهی دایناسورها بود! در ابردوران فانروزوییک، دوران مزوزوئیک و بین دورههای تریاس تا کرتاسه دیده بودمش. اصلا چه فرقی میکند اینها را بیخیال! هر چه بود حالا خیلی وقت است که منقرض شده. اصلا او را به یاد ندارم فقط یادم میآید که زیاد میخندید. راستی! دلم خیلی برایش تنگ شده.
نفر سوم عاشق بود، یک مجنون واقعی. عشق را میفهمید اما هرگز نفهمیدم عاشق کیست. خیلی فکر میکرد، برایش نسکافه که میریختم همیشه میافتاد توی فنجان! باید با قلاب ماهی گیری درش آوردم. اعصابم را خورد میکرد، زیاد دعوایمان میشد خلاصه که خیلی دردسر داشت. یک روز سوزاندمش، خاکسترش اما هست هنوز. خودمانیم! میترسم روزی دوباره سر پا شود و آتشی تازه از خاکسترش دست و پا کند.
نفر چهارم زیاد درس میخواند. زیادِ معمولی نهها! خیلی خیلی زیاد. میخواست پزشک شود؛ دو سه سالی میشود که گم شده. دنبالش گشتیم، آگهی دادیم، عکسش را در روزنامه چاپ کردیم اما پیدا نشد. خبری از او ندارم اما میدانم هر جا که باشد دیگر نفسهای آخرش است.
نفر پنجم شاعر بود. نه! یعنی هست هنوز. تو دار و مرموز است، زیاد نمیشود او را شناخت اما بنظرم میآید که از نژاد خرسهای قطبی باشد! هر از گاهی بیدار میشود غزلی چهارپارهای چیزی میپراند و باز میرود. خیلی سال است که با من است از همان کودکی، اما بی وفاست. تا خودش نخواهد نمیشود بیدارش کرد، مثلا الان بهار است اما من سه چهار ماهی میشود که ندیدمش. آخرین بار بهمن بود که بیدار شد، گفتم که، مثل خرسهای قطبی. فعلا با او کنار میآیم، بی آزار است. شاید بعدا تصمیم گرفتم دوستش داشته باشم...
نفر ششم ابر است! زیاد میگرید انگار کار دیگری ندارد. قبل ترها نبود، تازه تازه پیدایش شده. فکر کنم از وقتی نفر چهارم( همان به اصطلاح خرخوان) رفته او هم آمده است. ولی هر کس نداند خودم که میدانم، او آرزوهای پژمردهی نفر چهارم را گریه میکند.
نفر آخر منم. خسته، تنها و جا مانده؛ شبیه یک نهنگ. نمیدانم خودِ هفتمین نفرم را دقیقا چگونه تعریف کنم اما بلاتکلیف؛ شبیه بغضی که نه میشود قورتش داد و نه میشکند. همین است. درست مثل یک بغض در گلوی دنیا گیر کردهام... تنها ماندهام با خیالات گاه به گاه. شعر و ابری هم اگر هست همیشگی نیست، آنها هم میروند یک روز...
آری، من یک روز هفت نفر بودم اما حالا تنها شدم، خیلی تنها، یک تنهای غلیظ.
سلام رویا بانو برمیگردم ان شاء الله داستان تان را می خوانم