هیچ میدانی ز عشق و عاشقی؟
گو به من در راه عشقت صادقی؟
عشق باید ریشه در جانت کند...
تا که مهمان اندر این خوانت کند...
عشق جانم نیست چیز سر سری...
عاشقی آن است کز جان بگذری...
چون زلیخا صورت یوسف بدید....
جامه ی عفت ز عشق او دردید..
کوه کن با عشق در آن کوه سخت...
تیشه می زدپیش عکسی می نشست...
راز عشق خویش میکردی بیان...
تا دوباره گیرد از آن عکس جان...
کوه را بازور بازو میدرید...
مرد ایشان، عاقبت او را ندید...
عشق آن باشد که مجنون فقیر...
در رهش جا شد میان ببر و شیر...
گفتنش لیلی دگر یار تو نیست...
دست بردار عاشقی کار تو نیست...
سر نهاد آن عاشق مسکین به راه...
راه پیمودی سر شب تا پگاه...
خسته شد پرسید ار شخصی سوال...
شاید از لیلی کند پیدا روال...
بانگ بر وی عشق زد،جانم بمیر...
خاک را بو کن سراغ از او بگیر...
هر کجا که بویش آید بر مشام...
اندر آنجا خفته آن زیبا کلام...
عشق آموز از امیر المومنین...
خفت در جای محمد آن امین...
شد فدایی در ره اسلام ودین...
تا که پیغمبر رهد از مشرکین...
عشق آن باشد که در کرببلا...
سازد هفتادو دو تن را سر جدا...
عشق را منصور حلاجش شناخت...
جان شیرین بر سر دارش بباخت....
عشق آموز از خمینی آن امام...
که به ما بر روح پاک او سلام...
عشق آموز از شهیدان وطن...
گشتند اندر راه حق گل گون بدن...
گر که چون این ها تو باشی عاشقی....
ور نه بر دریا مزن با قایقی...
سیدا بس لب ببندو شو خموش...
غرق می گردی به بحر پر خروش...
عشق امروزی که باشد با جوان...
تو از این مجمل هزاران قصه خوان...
آبروی عشق را هم برده اند...
چند ماهی شد زه هم سر خورده اند...
هست اینها جمله عشق از راه دور...
گوهرت دادای زکف چشم تو کور...
الغرض عشقی بجو با عمق جان...
تا که باشی طول عمرت در امان...
عاشقان این گونه اند ؛ما در کجا...
دم مزن از عشق چون باشد بلا....
سید ابراهیم حسین نژاد