...... مخترع موشک احساس .....
.
کرده ام عزم غریب ،
به سرم فکر جدیدی زده است.
قصد دارم بروم دورتر از شهر غزل ؛
تا فراسوی ردیف.
تا به آنجا که نباشد اثر ازقافیه و مبحث وزن.
تا کجا وصف نگار و رخ یار؟
تا به کی زخمی ابروی کمان؟
و فرو بسته به گیسوی کمندی پر پیچ ؛
به سیاهی شبی تیره و تار؟
و پریشانتر از آن.
تا به کی شکوه ز رفتار رقیب؟
طرفه کو ؟
چه کسی سنجد و گوید به من ازسود و زیان
از غزل گفتن و سنجیدن این قافیه ها
بخدا ، خسته شدم.
اینهمه گفتن و خواهش
که بیا عاشق شو
و به غسال سپار ،
جسد شوم فریب.
اینهمه ساختن بیت در اقصای غزل
و شنیدن ز مخاطب تشویق؛
و گرفتن دو سه جین لایک و کامنت ؛
هیچکس را نتوانست که عاشق بکند.
شاعری بس کنم و کار دگر آغازم.
میشوم مخترعی موشک ساز؛
موشکی میسازم ،
تا نماید پرواز.
خرج بسیار در آن می ریزم
همگی حاصل زرّادی یک کورهء داغ ؛
که در این سینهء بی کینهء خود ساخته ام.
سرزمینی که بود ،
عاری از دوز و فریب؛
و پر از عشق و نجیب.
خرج احساس درونش بسیار
تا که بُردش برسد ،
تا تهِ دنیای خیال ؛
و شبی سرد و پر از نفرت و جنگ،
که بود دست و دل و دامن دنیا ،
همه آلودهء ننگ ؛
در میان همگان اندازم.
انفجارش بشود بانی صد شهر غزل،
موج آن را به همه گوشه هدایت بکنم ؛
ترکشش را بنشانم به دل خلق جهان،
تا که دلداده و عاشق بشود خلق از آن.
و از آن ترکش و موج ؛
زنده گردد به صفا
و بمیرد همهء نفرت او
و رسد عشق به اوج
نوگل عشق به باغ و سخنش کوک زند.
و سُراید پس از آن شعر نجات
و شود نوبهء ترویج « تنفر ممنوع »
هدیهء موشک من عشق و حیات
منقرض می کند این موشک ابداعی من،
نفرت و مرگ و فنا کردن غیر
بذر وحدت به جهان می پاشد.
ترکشش گل بکند
تا شود دامن آدم گلزار،
و نماند اثر از فتنه و تعقیب و فرار،
دشمنی دود هوا گردد و با خلق جهان بیگانه ؛
هر چه بمب افکن و پهباد شود پروانه.
بهترین کار همین است که من ،
شاعری بس کنم و مخترع موشک احساس شوم.
« تا که هر توپ ،
در این عرصهء پیکار،
فقط گل بزند !
و شود جنگ و جدال افسانه.»
سیدرضاموسوی راضی
درودبرشما
زیبابود