بر لب ایوان می نشینم
خیره خیره نظارهگر آسمانی که از سر جَبر بساط مهمان نوازیه ستارگانی که چنبره زدهاند بر پوستهی تاریک شب و با چشم های ماتم زده و دوخته به راه برای طلوع آفتابی خسته از راه رسیدن و تشعشع گرمایی منزجر کننده، دست هایم را زیر چانهام می گذارم تا آسمان گُر گرفته از بغض را به تماشای بیشتر بنشینم
ولی چشم هایم پا به پای من راه نمی آیند، خود حکومتی جدا دارند، در این کشمکش ذهنی تماشای بغض فرو خوردهی شب و بستن چشم ها برای رویا پردازی تو
آری، همیشه چشم ها بردهاند
پلک هایم یکدیگر را به آغوش می کِشند و من باز هم راهی سفر لب های تو می شوم
تو را که تجسم می کنم
در مقام قیاس ظاهر می شوم
قیاس با ستارگان!
آه، چه قیاس مع الفارقی
تو را قیاس کردن با چیزی در این کهکشان جایز نیست
آه، حواسم پرت قیاسی بزرگ می شود
قیاس با معبود!
نمی دانم در مقابل این قیاس چگونه ذهنم را که همچون کودکی مشوش که قیل و قالش روان آدم را تیغ می کِشد آرام کنم
ولی خوب می دانم من بعد از دیدن چشمانت کسی شدم که در دنیای خویش دو معبود را پرستش می کند.
زیبا و جالب بود