زیر درخت ایستاده بود.
سایه های پراکنده ای روی صورتش افتاده بود
وچشم های قهوه ای اش جلوی نور حالا،
عسلی شده بودند وموها وریش های مشکی اش،
روشن تر شده بودند
مانند عکس هایی که ازاو داشتم. همان پیراهن مردانه ی
قرمزش را برتن داشت
روبرویش ایستادم باورم نمیشد که روبرویم است
لب های باریک وزیبایش بازنمی شد وحرفی نمی زدعجیب بوداوکه پراز شیطنت های پسرانه بود اما حالا ساکت ساکت بود.
نگاهم را به چشمانش دوختم
آن لحظه بود که احساس کردم آرامش تمام وجودم را فرا گرفته است
انگار در نگاهش وجود روح القدوس را لمس میکردم
حس مبهم و گنگی بود دیدنش
چند لحظه ای بدون هیچ حرفی به همدیگر
خیره شده بودیم
من نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم
چشمانم از شوق دیدارش برق می زد
وازاو چشم برنمی داشتم
اما او با حجب وحیای پسرانه اش سرش را پایین می انداخت
طاقت نیاوردم وفاصله یک مایلی بین خود واوراکم کردم
لبهایم را نزدیک گوشش بردم وآرام به اوگفتم
چشمهات خیلی قشنگه
هیچ چیز نگفت فقط خندید
اما او نمی دانست زلزله ای در دلم راه می اندازد
با خنده اش ،با نگاهش ،باصدایش
جمله ام رابه او گفتم واودلبرانه خندید
ناگهان ازخواب بیدارشدم
نه درختی بود ونه خنده هایش ونه چشمی که،
به او خیره شده باشم آن لحظه انگار دنیا را،
روی سرم خراب کردند
انگار دلم بیشتر برای خاطراتی که بااو نداشتم
تنگ شد.
وبردل نشست
هزاران درودتان باد
شاعر وادیب بزرگوار