باز شد پنجره صبح امید،
باز شد قلب پر از آتش خورشید ،
در این دشت خموش
وجهان وطنم...
غرق شد در تب و نور...
غرق شد غرق سرور
وفرو افتاد از سقف زمین
بانگ الله...الله...
همچو آویزه نور...
بگذار که بیاویزم من...
بگذار که بیا ویزم بر حلقه ما....
و شوم... مهره ای افزوده شده
بر همه ... این همه ها!
که تمام قلبم
غرق خون شدن است
غرق این یافتن وخود بودن...
غرق این رفتن وره پیمودن
بگذار...که بیاویزم من...
با همه بودن خود...
با همه گشتن خود...
با همه یافتنم بر این سقف
باز شد...
باز شد قلب پر از آتش خورشید بر این تاریکی
و فرو ریخت ز هر سو آواز
و بر آ مدز زمین بانک نماز
همه معراج وفراز...
چشم گیتی شده مات...
مات از این پرواز
بگذار که بیاویزم من
با تنی ذوب شده از آتش،
وخودی را که دررون تن من میروید
ای همه رهرو این کوچ عظیم...تو بدان
که حقیقت آریست....
و سرودی که مداوم جاریست
بانگ آری....آری ست
(این شعر در تاریخ 10/1/1358سروده شده است )