عاشق دختری بودم
که رخش رفته است از یادم
صدایش پاک گشته ز خاطرم
و نمیآورم درست او را به یادم
میدانم که دختری بود اهل شیراز
سر به زیر و با حیا و نازنین
نامش هدیه بود و واقعا
کادوی الهی برای این بنده ناقوی بود
دستانش بود همچو شاپرک
و چشمانش بسان گربه ای دل فریب
صدای خنده هایش
مرا میبرد به عمق روزگاران موتزارت
و دیدنش بود
بمانند هیجان یک سفر مشهد
برای خانواده ای مذهبی و فقیر
راه رفتنش در خیابان اطلسی
همچو خرامیدن کبک در آن قریب بود
قهر کردنش همچو هوای ابری
موقع برداشت زمین بود
برای بدست آوردنش
هیچ چیز جز رویا و عشق نداشتم
که عاشقی این چنین هم
این روزها بسان
یک نمایش کمدی و شیرین برای رقیب بود
از دست دادنش برای من
همچو قصه جنگ و تبعید ابلیس در انجیل
بزرگترین سقوط تاریخ بود
بعد از نداشتنش
دقیقا روزگارم ، روزگار طاق کسری
بعد از مرگ یزدگرد بود
حالم بسان خانواده ادوارد وایت و گریسوم بعد از پرواز ژانویه بود
اما گذشت و گذشت و فهمیدم
که آنچه نمیشود نخواهد شد
درست است که برای مدت طولانی
افسردگی و احساس شکست مرا ول نکرد
اما میدانمکه تا ابد هیچکس برای من ، هدیه نشد و نخواهد شد
خبری از او ندارم
اما امیدوارم خوشبخت باشد
که برای عاشق هیچ چیزی شیرین تر از
سلامتی و خوشبختی معشوق
نخواهد شد
بسیار زیبا و جالب بود