روزی که برای همیشه رفتی ، برایم هدیه ای آورده بودی!
باورم نمیشد از همه ی تو برای من ، سهم من ، فقط یک هدیه بود!
با چشمان ماتم زده به هدیه ات می نگریستم، و می گریستم!
هدیه ای که در دستانت بود ، بی شک عِطر تورا گرفته بود !
غرورم اجازه نمیداد عطر تنت ، که خوش خیال و راحت روی هدیه نشسته بود سهم باد شود !
بدون لحظه ای مکث آن را از دستانت گرفتم!
با همان چشمان مشکی ات ، به لباس های مشکین تنم نگریستی !
در عمق چشمانت صدای تسلیت بادت را میشنیدم!حال روزم بی شک کمتر از حال و روز مادری که فرزندش را از دست داده بود به چشمت نمی آمد !
آه ! من قرار بود تورا از دست بدهم!
چشم دوختم به هدیه ای که برایم آورده بودی! دیدم از تو برایم فقط همان مانده!
سفت بغلش کردم! بوییدمش! و هرگز از خودم رهایش نکردم!
نمیدانستم که آن دیدار ، آخرین دیدارمان است و قرار است دیگر "تویی" برایم تکرار نشوی!
وگرنه بیشتر کنارت می ایستادم و بوی تنت را می بوییدم!
به چشمانت بیشتر می نگریستم!
اماحیف!
امان از دست این ندانسته ها!
میبینی ، سالهاست از آن روز میگذرد! اما یادگار آخرین دیدارمان را هنوز دارم !
هنوز در آغوشم دارمش ! دیگر بوی تورا نمی دهد !
بوی غم به خود گرفته !
به یاد داری آن را؟
آن یادگاری چیزی نبود جز تنهایی!
ماهزاد سائل (مهدیه برجی)
متن زیبا یی است