سرگردانم ..
میان کلمات ..
توصیفات ..
جملات..
گم شده ام....
میان هزاران حروفی که تو را برایم بازگو می کنند...
اما ، به هرکدام که سری می زنم .. هرکدام را که در مشت های ضعیفم می گیرم ...
.مانند شن های صحرا ..فرو می ریزند ...
به دنبال.. جملات بی نقص گشتم که تو را به زیباترین شکل وصف کند ...
اما چه کنم .. که کلماتم در مقابل قداستت رنگ می بازند..
و من نقاش بی رنگی هستم در پرتو این زمانه ..
نه دستانم یاری می کنند ..
نه پاهایم قدمی بر می دارند ..
آنجایی که می خواهم زانو بزنم ..
مرا در اغوش می کشی.. سیاهی شب هایم را با بوسه های ناگهانی، در طلوع صبح های بی فروغم را ، به اتمام می رسانی...
هرجا که بروم ... به هر دری که در بزنم ... در میان ادم ها هم که گم شوم ... دلم قرص است ، می دانم که پیدایم می کنی ..
می دانم که لبخند می زنی و با نهایت فداکاری وجود سفید خود را ، با درد های سیاه من .. الوده می کنی
تا من .. آسوده شوم...
امان ...
از اشک هایی که مهلت نمی دهند ..
و دستانی که می لرزند ..
و من ازادی را در اغوش تو پیدا کردم .. مادر عزیزم...
به شعر ناب خوش آمدید
موفق باشید