تیشه بر هر بوته ی دنیا، زده این روزگار!
دیده باران شد به بالینت؛ دلم ابربهار!
وه چه بیزارم از آن دستی که پایت می برید!
از فغانت ، خواب ازچشم ترمن می پرید !
دید فریاد مرا جنگل، که با او یار بود؛
خاطر از آزار آدم های بد، بیزار بود
گشته مبهوت تماشای من و آن حال شور؛
من گرفتار تواضع های او، از خود به دور
رفته از خویش و درون از تندری آشوبناک؛
چشم، خوابید و بدن، مدهوش، افتادم به خاک ؛
سرخوش از خوابی که می دیدم پری وش خوی را؛
بوته ای با شبنمش می شست اشک و روی را؛
هردرختی، ایستاده، چون پری رویان، برم؛
تا به لبخندی بشوید حال و احساس ترم؛
گفت بس کن گریه، دیگرنیستی در آن جهان!
گشته ای آسوده از آن مردم نامهربان؛
سازما، مسرور از هر دوست، می خواند سرود؛
برسرشت و سینه ی پرمهر(ی) خوش خاکت درود !
بوسه باد آن لب، که می بوسد تن و خاک درخت !
حال آن دست وتبر، چون شوره زاری، شوربخت !
کاسه ها پرشد؛ شراب از شبنم پرگیر ناب؛
به سلامت بادی مردان دنیای خراب !
مانده در مستی ما، ازهوشیار و هرکه هست !
صد سلامش باد آن دل را که باشد پای مست !
تاسحر، پرناز کوبیدند پا در ساز باد؛
بیشه از رامشگری، زیر گل و گلبرگباد؛
گشت بالا آنچنان حالم زنوشیدن که خواب؛
برد چشمان و شعورم را به اوهام و سراب؛
بام و بیداری که آمد، آسمان بدرنگ بود !
موی من بار دگر، درچنگ دیو دنگ بود !
شد روانم تلخ، دیگربار، از بازآمدن؛
گیج میزد فهم، کآن وهم است یا این آمدن؟!
دل هوای خواب رفته، پرزد و پروازشد؛
خاطر از خواب و خیالش، سرخوش و دمسازشد؛
یاد آلاله دمیده در کویر سرد آه؛
تازه شد تن؛ می دویدم ازمیان هرگیاه؛
خواندم آوازی که می خواندیم درآن بیشه؛ مست؛
بوسه زن؛ بربخت(ی) تیره روز نامردان پست؛
درنهاد مردم بی رحم روی و بی مرام؛
خنده و بهروزی و آسودگی گردد حرام.