مرا به کودکی ام ببر
یک کهکشان تنگ است دلم
یک اقیانوس تنهاست
مرا به کودکی ام ببر
در کوچه ها رهایم کن
دلم می خواهد بدوم و بدوم
هنوز کتانی هایم را
جوراب ها
سنجاقک ها
و پاک کن های سه رنگ را می خواهم
هنوز یاد گل کوچک در من نمرده
هنوز به خاطرات با اشک استعاره میزنم
به کدامین دادسرا تقاضا دهم
که بوی عطر کودکی ام را
از بدن کوچه پس بگیرد
کاش در قایم باشک گم می شدم
و پیدا نمی شدم هیچ گاه
کاش مرا به کوچه ها می سپردند
لا به لای تمام برگ ها
ساکن می شدم
کاش انشایم تمام نمی شد
و معلم که تمام شنواییش مال من بود
هوشیار نمی شد با صدای زنگ کلاس
کاش لذت خوردن چای داغ
قند را در دهانم آب نمی کرد
کاش تو را نمی دیدم
تویی که ندانستم
از کدام موسی عصایش را ربودی
که دریای چشم هایت
آسمان دلم را شکافت
کاش برگردم به سرای تو
و دوباره در انتظار دیدنت
تا مرز جنون
به پنجره ات خیره شوم
مرا برگردانید
به اکران دوباره سینمای زندگی ام
می خواهم روی یک سکانس توقف کنم
که تو آرام گرفتی
در هیاهوی آغوشم
ملکوتی درونم بپا شد از عشق
برگردانید مرا
که از انعکاس یادها زیر پوستم
تک تک استخوان هایم درد می کنند
زنجیرها را برهانید
می خواهم به گذشته بگریزم .
رسول رفیقی شهریور ۱۴۰۰
قلمتان همیشه جاودان بادا
شاعر بزرگوار