چهارشنبه ۲۱ آذر
مهرمهوش ۷
ارسال شده توسط طوبی آهنگران در تاریخ : دوشنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۹ ۱۸:۲۷
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۷۳ | نظرات : ۴
|
|
عصربود که قاضی به مر زعه آمد و با عجله مقداری میوه از باغ چید و به منزل باز گشت پیش من نیامد و صحبتی هم نکرد فهمیدم که از قضیه خواستگاری ناراحت است من هم به خانه آمدم از مادرم پرسیدم آیا الت ناراحی قاضی از قضیه خواستگاری بوده مادرم نمی خواست که من ناراحت شوم نگفت که با او بد رفتاری شده است گفت قاضی مرا تهویل گرفت خیلی هم از شما تعریف کرد بعد هم گفت صوفیا نباید این جسارت را می کرد دیگر این صحبت را نشنوم من دخترم را شوهر نمی دهم دختر من بلند پر واز است به کسی مثل پسر شما خوشبخت نمی شود مهتاب خانم هم که خیلی ناراحت بود چیزی نگفت دیگر کسی جرعت رفتن منزا قازی را نداشت سالی گذشت ومن لبریز عشق آن دختر خانواده من هر روزه دختری برایم نشان می کردند با آنهاروی خوش نشان نمی دادمآن عشق مرا قوی کرده بود ساعتها کنار برکه اب می نشستم و به آب خیره می شدم و بوته هایی که لب آب روییده ود هم ندیمم بودند گلهای باغ آنقدر برایم زیبا بود و جلوه می کرد انگار عروسی که به تخت بخت نشسته است و از آنها لذت می بردم اگر شاخه ای از درختی جدا می شد می خواستم برای او گریه کن وقتی آب روی مرزعه می رفت همراه آب می رفتم و برای آب شعر می خواندم از اینکه آب هرچه سر راهش قرار می گرفت راکنار می زد یا با خود می برد فکر می کردم که اگر من هم مثل آب روان باشم روزی به خواستم می رسم دیگر به خاه نمی رفتم دوست نداشت از مرزعه جدا شوم خوشحال بودم که کسی به من کار ندارد به حال خودم بودمتاکه یکی آمد و گفت دختر قاضی می خواهد ازدواج کند سخن از این بوده که دختر راضی نبوده حطی مریض هم شده تا پیش طبیب هم بردنشآن روز برایم شب شد بسیار سخت بود و جز صبر کاری پیش نداشتم به خانه رفتم مادرم هم با من هم ناله شد می گفت وقتی نمی توانی به حقی برسی صبر پیشه کن و هیچ وقت هم دست به کار غیر اخاقی مزن و خود را به تقدیر بسپار همیشه تاریکی پای دار نیست
بد ه گفت می خواهی از مرزعه برو گفتم نمی توانم انگار به آن مرزعه دوخه بودنم آجا آرامش عجیبی داشتم روزها گذشت من به جای مهرنیا مرزعه پدرش را می پرستیدم مهر نیا یک بار بعد از عروسی به رزعه آمد دیگر سر برکه رفت و برای ماهی ها هم غذا نه ریخت انگار او هم زوقش را از دست داده بود قاضی که از قلات و میوه باغ سود خوبی نسیبش می شد خوشحال بود یک روز به من گفت صوفیان می خواهم اعترافی کنم من از تو خیلی خوشم می آید و ه اعتماد دارم این که نخواسم دامادم باشی دلیل داشتم چون تو را از دست می دادم چون مرزعه ارث همسر من است و مهرنیا از مهسر اول من آن وقت همسرم نمی گذاشت مرزه دست داماد من باشد بی چاره قاضی نمی دانس که هر دو را از دست می دهد هم من و هم مهرنیا راب دیدم افرا خسته است گفتم بقیه را فردا شب برای شما صحب می کنم زندگی افرا هم پر از شگفتی بود که اگر فرصد شد در همین داستان می آورم آن روز هم تنها و قریب کنار کلبه نشستم زخم سوختگی هم خوب نمی شد لب آب رفتم انگار متظر مهرنیا بودم روحم با او بوب از باد سراغش را می گرفتم آن روز با زخم پاهم هم صحبت شدم تو در برابر زخم دلم هیچی تو خوب می شوی اما زخ دلم هیچ وقت خوب نمی شود
زخم دارد دلم مرحمی پیدا کنید
سوز و غوغا می کند دوست را پیدا کنید
کاش به یک باررفته بودم از دیده ها
جان چون شمع می سوزد آب را پیدا کنید
این همه دل وابسته گی کندنش آسان نبود
نیست تهمل صبر ایوبم بده یاررا پیدا کنید
از ک گویم یا ر دیرنه چه کرد
حکمت مهرش چه بود مهر دل پیدا کنید
شاید شمس ما پوسیده بود یا بخت ما خوابیده بود
در کنار اقیانوس کاج ما خشکیده بود اب را پیدا کنید
نیلی گشت پیکر دل داغ دارد سخن
زخم ز من پیشی گرفت آن حکیم پیدا کنید
هر کسی را قسمتی دادند به دنیا هر زمان
ما صبر را در قمارش برده ایم حق را پیدا کنید
روز من این بود روزگارم این چنین
روز آخر کی شود در چشم دید دین را پیدا کنید
ادامه دارد
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۸۹۵ در تاریخ دوشنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۹ ۱۸:۲۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.