قسمت اول .
سینا ساک به دست وارد خانه ی پدری شد . لحظه ی ورود ، پدر سینا را در آغوش گرفت و بوئید و بوسید و به او خیر مقدم گفت و خوشحال از آمدنش، دستش رو گرفت و کشید تو اتاق نشیمن. شاد و خندان برای پسر چائی ریخت و در حالی که جلوش شکلات میگرفت احوال رویا و سپیده رو پرسید . سینا مکث مشکوکی کرد و به طوری نا مفهوم چند کلمه ای بر زبان راند و حرف رو عوض کرد:
- بابا اون گلدون چقدر خوب گرفته و من همه جا گفتم بابام تیستو سبز انگشتیه (1) و هر چی بکاره زود سبز میشه و خوب رشد میکنه. راستی اون کتاب تیستو سبز انگشتی رو هنوز داری ؟
--نمیدونم . باید تو کتابخونه رو بگردم . نگفتی بچه ها چطورن؟ چرا با خودت نیاوردیشون.
سینا بدون اینکه چائیش رو بخوره، ساکش رو برداشت و برد تو اتاق خواب گوشه ای.
- بابا میتونم تو اتاق خودم یه کمی استراحت کنم. حرفامون برای بعد.
-- آره. برو . خنده ی تلخی کرد و ادامه داد : چون بوی تو رو میده، هیچکس حاضر نیست تو اون اتاق بمونه و رو تختت بخوابه.
آقای اسدی بازنشسته ی یک اداره دولتی بود. سوغات 32 سال کار دولتی و 7 صبح رفتن و 3 بعداز ظهر برگشتنش، همین خونه ی قدیمی بود و یک ماشین مدل 15 سال پیش. خونه ای بزرگ با حیاطی تمیز و زیبا، باغچه و آلاچیق و سایبان ماشین و حوض کوچک، با یک زیر زمینی با دیوارهای آجری. ماشینش هم یک تویوتای کرولای قهوه ای رنگ بود که آرام و محجوب که انگار از زیر سایبان داشت شما رو می پائید. همیشه تمیز و شسته شده . با این احوال هر دو طالب و مشتری خاص خودشون رو داشت.
خانم آقای اسدی،( مادر سینا) به دلیل بیماری از دنیا رفته بود و اسدی تنها تو این خونه زندگی میکرد و با حقوق بخور و نمیر بازنشستگی میساخت و سرگرمیش رسیدن به خونه و گلدوناش بود. همه این دو کار آقای اسدی رو تحسین میکردن و خانمای فامیل همیشه سرکوفت شخصیت و رفتار و مسئولیت پذیریش رو تو سر شوهراشون میزدن.
آقای اسدی غیر از سینا، یک پسر دیگر به نام سامان و یک دختر به نام مینا داشت. سامان دانشجوی رشته ی مهندسی نرم افزار تو اصفهان بود و مینا ازدواج کرده بود و با همسرش که افسر نیروی هوائی ارتش بود، در شیراز زندگی میکرد. فک و فامیل خیلی سعی کردن آقای اسدی رو دوباره وادار به ازدواج کنن، ولی اون دم لای تله نداد و راضی نشد خلوتش رو به هم بزنه و مانده ی عشق و محبتش رو بین بچه هاش با کس دیگری قسمت کند.
رفت تو آشپزخانه و دست به کار درست کردن ناهار شد. سینا عاشق ماهی هائی بود که باباش میپخت. ماهی رو از تو فریزر در آورد. تو ذهنش حساب کرد و برای خودش ، سینا، رویا و نوه ی قشنگش ، سه پیمانه برنج خیس کرد. به یخچال سرکی کشید و برای خرید آروم از خونه خارج شد.
--سینا بلند شو بابا ناهار حاضره.
- وای بابا چه بوهای خوبی راه انداختین . حتما سبزی پلو ماهی ... به به ..به به
-- چرا رویاجان و سپیدجان نیومدن؟ بدو، جستی بزن تا میز رو میچینم بیارشون که دو رهم غذا بخوریم.
سینا من و منی کرد :
- رویا و سپیده با مادر بزرگشون ناهار دعوتن و نمیتونن بیان... وای که چقدر گرسنه ام و از کی بوده که هوس این سبزی پلو ماهی رو داشتم. بابا چرا خدا همیشه به این زودی آرزوهای کوچک و خصوصا شکمی آدم رو برآورده میکنه؟
ناهار رو در آرامش خوردند. پدر از نحوه ی خوردن پسر فهمید که یه چیزی فکر اونو مشغول داره. سینا وقتی که خودش بود، با حوصله ماهی رو رو پلو خرد میکرد و یک ببخشید میگفت و با دست شروع میکرد خوردن. ولی اون روز انگار تو دادگاه و جلوی قاضی میخواست غذا بخوره.
اسدی هیچی نگفت .طبق معمول میز رو خودش جمع کرد . مانده ی غذا رو داخل یخچال گذاشت و ظرف ها رو شست. سینا پای تلویزیون داشت کانالای ماهواره رو یکی یکی عوض میکرد که اون رفت اتاقش یه چرتی بزنه.
- بابا از عمو عمه ها چه خبر؟
-- خوبن . منم مدتیه ندیدیمشون ولی با هم تماسی داریم.
در اتاق خواب رو که بست، آروم شماره رویا رو گرفت. بهانه گرفت دلش برای سپیده تنگ شده و میخواد صداش رو بشنوه . کمی با رویا بچگی کرد و از رویا احوال مادرش رو پرسید. رویا خونه بود و جائی مهمانی نرفته بود. فهمید که خبرائی هست.
-- رویا جان میای اینجا بابا؟ بیام دنبالتون؟
--- مرسی بابا . امروز گرفتارم ولی در اولین فرصت چشم، خودم میام . سپیده هم بهانه شما رو خیای میگیره و میگه میخوام برم گلدونای باباجون رو آب بدم. میگه اگه نرم باباجون غصه میخوره و گلدونا هم گریه میکنن.
از زنگ صدای رویا، خیلی چیزا دستگیرش شد. بارها این وضعیت پیش آمده بود ولی هیچ وقت نشده بود که سینا خونه رو ول کنه و با ساک لباساش بزنه بیرون.
-- بابا به من نمیگی چی شده؟ چرا تنها اومدی ؟ چرا بچه ها رو نیاوردی؟ چرا ساک لباساتو آوردی؟
- ما میخوایم از هم جدا بشیم.( خیلی خودخواهانه این رو گفت)
--اینکه گفتی رو غلط میکنی.
-ما دو تائی با هم به این نتیجه رسیدیم . برای سپیده هم خوبه.
-- هر دوتاتون غلط میکنین. چی شده حالا؟ چطور به این نتیجه رسیدین که بدون پدر یا بدون مادر، بزرگ شدن برای سپیده خوبه؟
سینا خیلی محکم و با افتخار گفت که عاشق شده و مدتیه یک خانم رو دوست داره و باهم رابطه دارن و رویا متوجه شده و مثل زنای امل سرو صدا راه انداخته و گفته نمیتونم ببخشمت .
- ببین بابا، بهش میگم عشق من به اون خانم ، هیچی از محبتم به تو و سپیده کم نمیکنه . اون جای خودش و شما جای خودتون، ولی درک نمیکنه . من نیاز به تنوع روحی دارم . شما باید منو درک کنین ..................
حالم داشت به هم میخورد. یعنی این همون سینا بود که من بزرگش کرده بودم. خدایا کوتاهی کردم؟ اشتباه کردم؟ کج رفتم؟ چرا ؟
--ببین سینا این اراجیف که گفتی بدرد خودت میخوره . من رویا رو مقصر میدونم که خودش رو خیلی دلبسته تو نشون داد. با نداریا و کمبودات ساخت . هم همسرت بود و هم همکار و شریک سختی هات . به نوعی خودش رو خیلی پیش تو شکونده که تو توهم خلاء برات پیش اومده و میخوای اون خلاء رو با کسی دیگه پر کنی. الان بلند میشی و ساکت رو بر میداری و از خونه من میری و تا شب با خونوادت میاین و این آخرین باره که تا زنده هستم، ازت این چیزا رو بینم و بشنوم.
- منو از خونه ات بیرون میکنی بابا؟
-- آره . من به خاطر شما و دل خودم ،خلاء وجود مادرت رو با هیچی و هیچکس پر نکردم دوست ندارم بچه هام اینجور باشن و من شاهد این رفتارا ازشون باشم.
سینا بلند شد و جلوی من ایستاد. خیره تو چشام نیگا میکرد. تا حالا هیچ وقت اینجور ندیده بودمش.
-
--نمیدونم مشاوره چی گفته ولی اگه این نسخه رو داده ، منظورش نبوده که تو جای خالی خانمت رو با دوست دخترت پر کنی . منظورش این بوده دوتائی در شرایطی مساوی به گذشته و حال و آیندتو فکر کنین و بعد تصمیم بگیرین. اصلا حالا که اینجوریه، اجازه بده برای رویا هم دوست پسری بگیریم تا اونم مثل تو برای تفکر و تصمیم گیری بهش کمک کنه.
سینا عصبانی در خونه رو محکم به هم زد و رفت. اسدی احساس بیچارگی میکرد. لحظاتی به خودش پیچید. مونده بود چیکار کنه.
ادامه دارد....