مشکل عمده ی من سحر خیزی و کم خواب است. شب دیر بخوابم ، یا که زود، ساعت پنج صبح بیدار شدنم حتمی ست. عادت است و ترک عادت موجب مرض . حالا این سحر خیزی روزهای عادی هفته باشد ، مشکلی نیست . بیدار میشوی و چائی و صبحانه و استحمام و بچه ها مدرسه و خودمان هم اداره ولی وقتی روز جمعه یا تعطیل دیگری است، بیدار شدن بنده مایه دردسر و غر غر عیال و بچه هامی شود. ( باز بابا بیدار شد....)اینه که صبح های جمعه آروم آروم بلند میشم و بعد از ادای واجبات از هر نوعش، خرید نان تازه و روشن کردن آتش زیر کتری و بیرون خزیدن از خانه برای یک پیاده روی و.....
صبح جمعه به عادت همیشگی ام ، ساعت پنج بیدار شدم . آروم از روی تخت سریدم پائین . روزای عادی هفته برای تامین کورتیزول همسر عزیز و کمک به آسان بیدار شدنش گاهی بوسه ای کوچک هم جزء لاینفک واجبات میشود ولی حکایت روزهای تعطیل چیز دیگریست : " آسته برو ، آسته بیا"
رفت و برگشت و خرید نان سنگک از نونوائی شبانه روزی نزدیک خانه ، نیم ساعتی طول کشید . چند برش لای سفره و بقیه تو فریزر و آب در کتری وآتش در زیرش و کفش و شال و کلاه و هندز فری در گوش و آوای خوش همایون خان شجریان و شعر استاد دکتر شفیعی کدکنی که : " ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا ، تو ز خویشتن برون آ ، سپه تتار بشکن "
انداختم راسته بلوار وکیل آباد. با قدم های بلند و کشیده . هوا سرد و درون گرم . وقتی رسیدم فلکه پارک ملت، هوا بخوبی روشن شده بود. رفتم داخل پارک و.... شیطون رو لعنت کرده و از پارک زدم بیرون به سمت خانه . تو حال و هوای خودم ، یکبار سعید رو جلوم دیدم . دوست و همکلاس و همراه قدیمی راه خانه و مدرسه و کمی تا قسمتی رفیق حجره و گرمابه و گلستان.
چاق سلامتی و حال و احوال و لپ های یخ زده رو به هم مالیدیم و تو هوا بوسه ای شلیک کردیم و سعید شیطون شد و رفت تو جلدم که بریم کله پاچه بزنیم. بهانه نبود عیال و روضه ی معروف : " بدون او از گلویم پائئین نخواهد رفت " همچون دم گرم سعدی که در آهن سرد دل دوستش اثر نکرد، در دل سعید اثر نکرد و تا چشم به هم زدم ، تو طباخی پشت میز نشسته بودم و نون ریز میکردم که آقا توش آبگوشت بریزه.
ترید آبگوشت و بنا گوشی و گوشتی زدیم. تا اینجا که هیچی .یک دفعه گوشی سعید زنگ زد و سعید گوشی بر گوش پرید بیرون : گ جان من حساب نکنی ، من دعوت کردم" و رفت . چند دقیق بعد در حالیکه هفتاد هزار تومن پول داده بودم از طباخی اومدم بیرون. سعید هنوز در حال صحبت بود و انگار که به جاهای خوبی رسیده بود که از دور دستی تکون داد و واقعا رفت.
پیاده برگشتم خونه . عیال ( که الهی قربونش برم) میز صبحانه رو چیده بود و منتظر ظهور من نشسته . روسفره پر بود از چیزای خوشمزه . نون سنگک . شیرمال . سرشیر . عسل. پنیر و گردو و......
دلم نیومد ناراحتش کنم و بگم بدون او رفتم کله پاچه ای، تازه شرمنده مهمونای روی میزهم میشدم. پس نشستم و صبحانه مفصلی با عیال خوردم. ( یک دست جام باده و یک دست زلف یار // رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست)
تا اینجا هنوز از درون خبری نبود و پیام آتش بسی نرسیده بود.
- عزیز همسر، ناهار چی بار گذاشتی
-- یکماهه تو هوس آبگوشت داری و هی میگی و میگی . منم بار گذاشتم .
چون عاشق آبگوشتم و از طرفی وجدانم راضی نبود به عیال بگم صبح کله پاچه خوردم و صبحانه مفصل بعدی و روی اونا :ابگوشت باید بخورم . دهنم باز مونده بود که چی بگم و چی کار بکنم....
-- بلند شو خودت رو لوس نکن . خرید داریم . حاضر شو برو بگیر. استثنائا امروز میتونی نوشابه هم بگیری.
ظهر با اشتیاق زیاد یک کاسه ابگوشت رو همراه سبزی خوردن و ماست و خیار و ترشی و نوشابه خوردم . بعد رفتم و سر قابلمه و با گوشت کوب افتادم به جون محتویات قابلمه و بکوب بکوب و دیگر تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل. ( خدائیش سفره باز و نون سنگک و سبزی خوردن و ترشی و ماست و خیار و نوشابه و پیاز و گوشت کوبیده چرب و... شما بودین چی کار میکردین؟)
عصر جمعه کارم به درمانگاه و بعد اورژانس کشیده شد. بعد از کلی درد و دردسر و سرم و آمپول که گفتنش خوب نیست، دو روزه که دکتر از خوردن همه چیز بدرد بخور و خوشمزه محرومم کرده . الان خوراکم شده : محلول او آر اس و پنیر خشک لاستیکی و چای کم رنگ و کته و ماست کم چرب و ...
بدتر ازینا حالا عیال سرم غر میزنه که تمام دردسرا از زود بیدار شدنته . صبح کمی بیشتر بخوابی که نمیمیری. معلوم نیست جمعه صبح تو کجار رفتی و چیکار کردی و چی خوردی که اون بلا رو سر همه آوردی .
واقعیت جرات نکردم بگم صبح جمعه چه اتفاقی افتاد و چی شد . شما بودین ، میگفتین؟
به جان خودوم فقط یک بچه ی مشد می تونه چنین ریسکی بکنه
به خصوص اون قال گذاشتن سعید خان ...
دستمریزاد جالب و خواندنی نگارش کرده اید