يکشنبه ۴ آذر
غروب جمعه
ارسال شده توسط علی رضا بابایی در تاریخ : دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸ ۰۲:۵۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۷۶ | نظرات : ۴
|
|
یکی بود ، یکی نبود
زیر این چرخ ستمگر ، روی این خاک کبود
بازهم غروب جمعه بود . مادری سجاده راپهن گلیمی کهنه کرد . هر دودستش برد به بالا ، در دلش گفت خدایا ، خسته ام . بعد از آن هم گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد .
گفت خدا را :
ربنا، بیچارگی برما چرا
درمسیر زندگی درماندگی شد راه ما
صبر ما سر شد خدا ، تا کی دعا
مهدی موعود ما خوابید کجا
سوی چشمم رفته عمری در دعا
بس که گفتیم تا سحر مهدی بیا
درخیابان سوز پاییز می وزید.
کوره پیری با عصا بر راه خانه میخزید . در خاطر تاریک او ، رنگین کمان رنگی نبود ، آسمان بی کران آبی نبود ، صورت این مرد کور ، از سیلی سرخ بو د و کبود...
رو به ربش کرد و گفت :
کوره کورم ای خدا از ابتدا
در سیاهی انزوا شد سهم ما
باعصایم می روم تا نا کجا
عمر من رفت مثل دودی درهوا
در قمار زندگی باختم خدا
آفریدی کور پیر را پس چرا
(علی بابایی)
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۵۹۱ در تاریخ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸ ۰۲:۵۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سپاس از توجه شما بانو | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درودبرشما
زیبا بود