پنجشنبه ۶ دی
ملنگ(14)
ارسال شده توسط ابوالفضل رمضانی (ا تنها) در تاریخ : پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۳۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۶۸ | نظرات : ۸
|
|
ملنگ قسمت چهاردهم...
اولین چیزی که به چشمم خورد یک گربه ی سیاه با چشم های زرد و دهانی باز بود!
وای من که خرافاتی نبودم ولی حالا این اینجا چکار میکند؟آدم عاشق که منطق و برهان نمیفهمد...
همین کافی بود تا شب را با چشم های باز ولب به لب سیگار به صبح برسانم...
صبح باز با حمله ی خورشید شروع میشد،درست تیر های زهر آگینش را توی چشم های پف کرده ام می انداخت.آنقدر خسته بودم که افتادم و دیگر حالیم نشد و به خواب رفتم.
چشم هایم را که باز کردم،ساعت فریاد ساعت سه بعدازظهر را می کشید،از جا بلند شدم،با چهره ی خواب آلوده به سمت شیر آب رفتم و صورتم را آبی زدم و رفتم داخل مطبخ که فکری به حال شکم وامانده ام بکنم.
دوساعتی را گذراندم و بعد به انتظار فرنگیس نشستم،دل توی دلم نبود،لحظه ها برایم به منزله ی یک ساعت تلقی میشد.
حدودا ساعت به شش می گرایید که در را زدند،به سرعت رفتم و در راباز کردم.فرنگیس پشت در بود.اینبار با قیافه ای متفاوت با روز قبل.
کت سبز،دامن سبز تر کلاه سفید با یک پر قرمز بلند بالایش که موهای قهوه ای کرده اش را میپوشاند. یک کیف کوچک آبی که از دستش آویزان شده بود،دستکش های مشکی،ساق های برهنه و کفش های جلو باز پاشنه بلند که با بند های جدا از هم بین پا و هوا هایل می ساخت.
ماتیک سرخ پررنگی را باعجله بر لب زده بود،انگار تا بالای لب هم کمی رسیده بود.
**
باز هم کافه و من و فرنگیس و چای!
حالا باید به خوبی درک کنی که چرا چای را اینقدر دوست دارم،جرعه جرعه اش برایم زجر است اما مرا یاد او می اندازد،اگر نخورم دیوانه میشوم،عصابی میشوم اصلا می میرم،اگر هم بخورم از غصه تمام میشوم.
بگذریم..."
اشک های محصور در چشمان بسته اش را با دست های درشت و پینه بسته اش پاک کرد،چشم ها را باز کرد و آهی کشید.سپس داستانش را از سر گرفت:
"روز های من و فرنگیس می گذشت،هرثانیه که میگذشت وابسته ترش میشدم، او هم همین حس را به من داشت .
حداقل دلم میگوید داشت!
روز آخر که قرار بود فردایش فرنگیس را ببرند آلمان شیمی درمانی کنند،روی صندلی های کافه چند ساعت توفانی گذشت!
اولش فرنگیس گفت که دیگر قرار نیست برویم آلمان و قرار است همینجا شیمی درمانی کنیم.
این خبر خیلی مرا خوشحال میکرد،به طوری که انرژی مضاعفی برای آن روز در خودم احساس میکردم.
گفتم:فرنگیس،امروز باید خیلی برایت حرف بزنم،گور بابای علم و روانشناسی و این حرف ها!ببین من از زمانی که...
دستش را گذاشت روی لبانم،اشکی از گوشه ی چشمش چکید و گفت :میدانم حسن!میدانم!
بغض گلویم را گرفته بود،حرف زدنم نمی آمد،گفتم:فرنگیس
با چشم هایی که حالا بارششان شدید تر شده بود و باصدایی گرفته گفت:جانم
گفتم:خواهش میکنم خوب شو!نه برای خودت که برای این دل لاکردار من.
چشم های خیسش را با دستمال صورتی گل قرمزی پاک کرد وبا صدایی خفه گفت:سعیم را میکنم!
نفسی چند تکه کشیدم و دست های ظریفش را توی دست های خودم گذاشتم و بوسه ای بر پشت دست راستش زدم و از جایم بلند شدم که بروم که دستی از پشت روی شانه ام آمد،تا بازگشتم فرنگیس سرش را روی سینه ام گذاشت،با دست راستم پشت سرش را گرفتم و محکم به سینه ام فشار دادم!...
*
فردا صبح شال و کلاه کردم و اولین نفری بودم که جلوی در بیمارستان ایستاده بودم،نیم ساعتی گذشت تا خان و فرنگیس و مادرش آمدند.
پاییز داشت می آمد،فصل عجیب و غریب پاییز که انگار روح را از هر موجود زنده ای میگیرد،حتی آدم ها!
وارد حیاط بیمارستان شدیم صدای خش خش له شدن برگ ها زیر کفش هایم برایم لذت بخش بود،تن مرده ی برگ ها را له میکردم و مغرورانه نفس گرمم را در هوا رها میکرد و توی دلم آواز پیروزی میخواندم،همه ی این کار ها برای این بود که فکرم را از شیمی درمانی دور کنم.
اما این هم تلاش بیهوده ای بود که بیخود انجامش میدادم.
بعضی چیزها اصلا قرار نیست از ذهنت بیرون بروند،باید فقط باآن ها بجنگی،در جنگ هم همیشه پیروز نیستی،گاهی باید شکست را بپذیری وخودت را به لشکر بی رحم دشمنت بسپاری،حال مختار است تنت را بجود یا رهایت کند به حال خودت تا مقرانه جان بسپاری،انگار این افکار مریض قرار بود مرا بخوند،آنقدر خوب بجوند که صدای خرد شدن استخوان هایم به خوبی شنیده شوند،درست مثل له شدن پیکره ی برگ ها!
وارد سالن که شدیم گوشه و کنار مردم روی نیکمت ها نشسته بودند،یکی را آهک به چشمش ریخته بودند و فریاد می زد و فغان بر میآورد که آی کورشدم،های کور شدم
دیگری را با چاقو زده بودند نفله کرده بودند،چون فحش ناموس داده بود.
آن طرف تر کودکی که اسهالش گرفته بود را آورده بودند و سطل داده بودند دستش که...
***
پرستار راهنماییمان کرد که برویم به سمت بخش بیماران سرطانی!
وارد راهرو که شدیم،احساس خفگی میکردم،دیوانه وار این طرف و آن طرف را نگاه میکردم. بچه های کوچکی که حتی یک ذره هم مو در تنشان پیدا نمیشد باعث میشدند تنم به مور مور بیفتد.
گوشه ای زنی داشت شیون میکرد،دلیل را که پرسیدم گفتند بچه ی شش ساله اش مرده!
داد و بیداد میکرد و دخترش را صدا میزد...
پرستاران هم سعی میکردند او را از سالن بیرون ببرند که روی بیماران دیگر تاثیر منفی نگذارد.
چشم هایم درگیر همین ماجرا ها بود که فرنگیس صدایم کرد...
ادامه دارد...
ا.تنها
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۱۹۵ در تاریخ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۳۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سلام/ دیگه کم کم داریم غم انگیز میشیم! ممنونم از حضورتون | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درود بر ابوالفضل خان مهربان
قسمت دیگری از رمان شما را خواندم و کمی هم دلگیر بود خدا نکنه کسی فضای بیمارستان را تجربه کنه
آفرین بر قلم زیبایت