شنبه ۳ آذر
افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره...
ارسال شده توسط مازیارملکوتی نیا در تاریخ : چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۶ ۰۳:۱۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۸۲ | نظرات : ۱۲
|
|
ورود ارتش ارواح
ارواح / موجوداتی که همیشه از فکر بهشون / نه فقط من / بلکه هر انسان طبیعی لرزه به اندامش می افته / نمیدونم چرا/ و لی به هر حال این خاصیت این نوع از آفرینشه / ما درون جنگل بودیم / در بدترین نقطش / سربازانم به سختی خسته بودند / از جنگهای کوتاهی که در این مدت /خصوصا در جنگ با موجودات عجیبی داشتن که گاهی حتی نمیشد بفهمی سرو ته اندامشون کدوم سمته / سربازانم / کسانی که من رو به جای خانوادشون پذیرفته بودند / ما همه یک نفر بودیم / خونخواهانی که تنها هدفمون از بین بردن قربانی و قربانگاه انسانی بود / برف سنگینی در جنگل نشسته بود / تا طلوع آفتاب فاصله ای نداشتیم / آفتابی که از دور دست / از پشت قصر مخوف ملکه سیواره بیرون میومد / صدای نزدیک شدن لشگر بزرگ سیواره به گوشم میرسید / صدای منظم کوبیدن پاهاشون به زمین و نیزه هایی که تا به حال جان انسانهای بیشماری رو گرفته بودند / به روبرو و مهی که همه جا رو گرفته بود نگاه میکردم / به این فکر میکردم که حالا درست زمانیه که متحدینم / متحدینی از جنس خود سیواره رو نیاز دارم / از صدای حرکت لشگر ملکه دره نای کاملا معلوم بود که تعدادشون حداقل ده برابر ماست / احساس تنهایی میکردم / البته سرمای کشنده جنگل هم به این حس خیلی خوب کمک میکرد / چکمه هام یخ زده بود / دیگه تقریبا پاهامو حس نمیکردم / به زرهم نگاه کردم / سراپا خون و بریدگی و له شدگی / شاید باید دیگه باور میکردم که به دنیایی که ازش اومده بودم بر نمیگردم ظاهرا /تیغه های آفتاب به آرومی بالا اومده بود و ارتش ملکه دره نای به نزدیکی ما رسیده بود / تقریبا دیده میشدند / تقریبا /به این معنی نبود که در مه فرو رفته بودند بلکه برای این بود که این ارتش پایانی برای دیدن نداشت / تا جایی که چشم کار میکرد در حال حرکت بودند / یعنی امروز روز آخر زندگی منه ؟ / به نظر خودم که اینطوره / گذشتن از میون این ارتش تقریبا غیر ممکنه / ارتشی که مثل یک سپر ستبر روی زمین رو کاملا پوشونده بود / در همین افکار غوطه ور بودم که فرمانده جاف در کنارم زانو زد / از صدای زره اون متوجه شدم که خیلی وقته در این افکار غوطه ورم / پرسید : سرورم شه بانو / اگر صلاح میدونید به حرکت ادامه بدیم /چراکه ضمن سرمایی که از یکجا ایستادن سربازان رو بینهایت بی قدرت میکنه / دیدن این ارتش که در حال نزدیک شدنه ..../حرفش رو قطع کردم و گفتم : جاف /فرمانده صبور و غیور من / تو هم میدونی که به قتلگاه میبرم دلاورانم رو / ولی مطمئنا حمله بهتر از دفاعه /وقتی که این جمله رو شنید/ جاف سری رو که برای سرسپاری به من ثانیه ای به داشتنش فکر نمیکرد/به تعظیم فرود آورد /بعد از چند قدمی که عقب عقب از من دور شد / با نعره ای که مطمئنا به گوش دژخیمان ملکه دره نای رسید لشگر رو به جلو رفتن امر کرد / شمشیرهای برانی که پشت سرم به آسمان رفت / همهمه جنگجویانم قدرتی در من ایجاد کرد که به یاد بیارم برای چی اینجا هستیم / به یاد بیارم چشمهای معصوم کودکانی رو که درانتظار ما بودند / به یاد بیارم بابک رو به چه تاوانی از دست دادم و به یادبیارم دلاور مردی به نام هاکو رو که شاید هزاران سال برای پیروزی در این نبرد /در انتظار من بوده / چیزی با لشگر مزدوران فاصله نداشتیم / تقریبا به راحتی میشد اونها رو دید / انسانهایی که کاملا در تسخیر ملکه دره نای بودند / انسانهایی که حالا /بعد از تسخیر روح و جسمشون هیچ شباهتی به انسان نداشتند /نه روح /نه فکر / نه جسمشون / موجوداتی که به محض خارج شدن روح از بدنشون تبدیل به چیزی میشدند که قبلا بودند و این بدترین مرحله این نبرد بود / چون به یادت می آورد که این انسانها هم در واقع قربانیان ملکه سرما هستند / شمشیرها و نیزه ها و سپرها با هم اصابت کرد / صدای نعره جنگجویان لشگر من و قربانی های سیواره سوت ممتدی رو در گوشم ایجاد میکرد که تقریبا صدای خودم رو هم گاهی در این وضعیت نمیشنیدم / انگار چیزی به پشت کلاه خودم خوردو اون رو به زمین انداخت /وقتی برگشتم دیدم که فرمانده جاف با دستی که از تنش جدا شده /درست پشت سر من ایستاده و با دست دیگه شمشیری رو در میاره که در سینش فرو رفته / به سرعت در آغوش گرفتمش و به لشگرم نگاه کردم که در فاصله کوتاهی در حال نابود شدن بود / فقط کمک خواستم / از خدایی که همیشه خودش و نشونه هاش رو انکار کرده بودم / برای آسمان نعره زدم / صدای من گویا توجه دژخیمان رو جلب کرده بود / نمیخواستم سر فرمانده جاف رو زمین بذارم / حداقل تا وقتی نفس میکشید / مزدوران به سمتم می دویدند / چشمهامو بستم و با فریادی که تمام تنم رو لرزوند /خدایی رو صدا زدم که مادرم زهرا خانوم حالا پیشش بود / نوری که پشت پلکهام بود به آرومی از بین میرفت / باد عجیبی شروع به وزیدن کرد که سرمای برف رو صد چندان میکرد/نمیخواستم نا امید بشم /نه/اون منو نا امید نمیکنه / این جمله خیلی وقت بود که دیگه مال من نبود ولی مدام از درونم میشنیدمش/به خاطر این چیزی که حالا بهش تبدیل شده بودم /به خاطر مردمم / دستی به آرومی روی شونم نشست / با احترام گفت : برخیزید شه بانو / حالا ما اینجا هستیم /وقتی چشمهامو باز کردم / ملکه فیاروفرمانروای دنیای ارواح سرگردان کنارم ایستاده بود / تقریبا زمین تمام نبردگاه رو ارتش نیمه محو سبز رنگش پوشونده بودند / لشگری از ارواح سرگردان و زره پوش که تحت امر ملکه فیارو بودند /جنگجویان نیمه معلومی که حتی مزدوران ملکه سیواره هم به اون تعداد نبودند / به چشمها ی فیارو نگاه کردم که به قولش عمل کرده بود / بدون اینکه بخوام قطره اشکی از کنار چشمم بیرون لغزید که با لبخند قدرتمندانه فیارو جواب داده شد / حالا نبرد ما برابر بود /زمین نبردگاه مملو از اندام قطعه قطعه شده سربازانی بود که در هر حالت /هیچ ارزشی برای سیواره نداشتند / چه دلاوران من /چه انسانهای تسخیر شده ای که در راه خواسته اون قربانی میشدند / ما همه قربانی بودیم برای سیواره / ملکه نفرینی دره نای / سر فرمانده جاف رو روی کلاه خودم گذاشتم و به سمت دژخیمان /نعره کشان حمله ور شدم / اینجا نبردگاه دره نای بود و من ملکه شه بانو پرشا
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۰۳۵ در تاریخ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۶ ۰۳:۱۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سلام خواهر به افقی که نگاه میکنی ،وقتی حضرت عشق رو دیدی،برای برادرت هم دعا کن سالم باشی آمین | |
|
سلام برادرم ممنونم از شما و شکر خدابخاطر چشمهای زیبا بینتان سالم باشید آمین | |
|
سلام ابولفضلم درود بر روح بیکرانت نظر لطف توئه عزیزم ممنونم از زمانی که به نوشته ها تخصیص دادی سالم باشی آمین | |
|
سلام خواهر وای برمن اگرقدرحضورخواهرم روندونم سپاس ازنگاه ادیبانتون سالم باشید،آمین | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.