شنبه ۳ آذر
افسانه بازسازی سایه های واقعی نگاره هشتم
ارسال شده توسط مازیارملکوتی نیا در تاریخ : سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶ ۱۱:۲۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۵۴ | نظرات : ۱۱
|
|
شروع
سالنی نزدیک به 500 متر /پوشیده شده با میزی در دور تا دور اون به شکل یک مثلث/روی میز رو دکمه هایی پوشونده بود که تعدادشون از ذهن خارج بود /دیوارهای صیقلی که حتی اگر موریانه ای هم از روی اون عبور میکرد با تن شفافش /نمیتونست ازگذشتن نوری که دیوار از خودش منعکس میکرد جلوگــیری کنه /سقف گنبدی شکل سالن هم اعجاب انگیز بودن این محیط رو چند برابر میکرد قطعا /سقفی که با سنگ یا چیزی کاملا براق و سیاه ایجاد شده بود/روی این دامن اطلسی سیاه رنگ /دونه هایی از طلا انگار دوخته باشه کسی /با نظم عجیبی/ مثل آسمون شب که پر از ستاره باشه دیده میشد /همه جای سالن /از پایین تا بالا/ پر از گردو غبار بود /انگار مدتها بود که هیچ جانداری اینجا نبوده /عجیب که نمیشه گفت و لی/وقتی با دقت زمین رو نگاه کرد ماطب /روی زمین غبارگرفته / جای پای خودش رو ندید /این یعنی یک اتفاق جدید و عجیب دیگه /این یعنی سالنی که توش بود هم از اسرار آمیز بودن مسیری که اومده بود /هیچ چیزی کم نداشت/ستونهای بلندی که گویا از شیشه تراشیده شده بودند / با این حالت سقف بزرگ رو روی خودشون نگه می داشتند/ستونهای هفت ضلعی منظمی که با فاصله حدود یک و نیم متر از هم مثل جنگاوران افسانه های قدیمی/ که برای سان دیدن فرمانه شون آماده اند /سر به فلک کشیده /ایستاده بودند/بین این ستونها /دیوار پوشیده شده بود از جنس همون چیزی که درب سالن ازش تشکیل میشد / گدازه های خارج شده از آتشفشان /به سمت بالا در حرکت بودند گویا /ماطب به آرومی شروع به وارد شدن به داخل میز بزرگ مثلثی شکل کرد /احساس عجیبی داشت /از همه بیشتر از این که چرا رد پاهاش روی زمین نمی افته/زانو زد /به نرمی خاک نشسته روی زمین رو لمس کرد /ناگهان انگار طوفانی از ارتباط دستش با زمین بلند شد /چیزی شبیه به گردباد /اینقدر خاک به هوا بلند شد که فقط تونست چشمهاش رو ببنده / میخکوب سرجاش وایستاده بود/جالب این بود که چیز عجیبی در این شرایط توی ذهنش میگذشت /با فکر کردن بهش در اون شرایط /لبخندی که نشون از قدرت داشت روی صورتش نشست/بله /ماطب که به ترسو و بی ارزه بودن میون همه مشهور بود /حالا /نه میترسید از این اتفاقات پی در پی / نه حتی تعجب میکرد/صدای طوفان از بین رفته بود که چشمهاش رو باز کرد /همه جا گواینکه با تعداد بیشماری از خدمه کاملا پاک شده باشه از گردو خاک /مثل آینه برق میزد /دستهاش رو به هم کوبید تا بتونه با اونها سرو تنش رو از گرد و غبار پاک کنه /به دستهاش که نگاه کرد تازه زمین رو دید /زمین ؟/چیزی که میدید غیر قابل باور بود /اینبار ترس نبود /داشت قبض روح میشد/احساس میکرد نفسی رو که تو ریه اش رفته اگر بیرون بده ممکنه باعث تکون خوردن بدنش بشه و .../چیزی که زیر پاش بود /یا شاید بشه گفت نبود /چیزی بود بنام آسمون بیکران /نمیتونست بفهمه زیر پاهاش خالیه یا پر؟/حتی جرات نمیکرد کوچکترین حرکتی بکنه /با چند بند انگشت فاصله /ابرها زیر پاهاش در حال حرکت بودند/چشمهاش پر از اشک شده بود /بند بند بدنش می لرزید /همینطور که به همه چیز با حیرت نگاه میکرد صدای نجوایی شبیه به زمزمه کردن کسی رو شنید /به اطراف نگاه کرد /هیچکس نبود /یا حداقل کسی دیده نمیشد /به آرومی انگار با ضرب آهنگ منظمی صداهای دیگه ای به این صدا اضافه شد /بعد از چند دقیقه /دیگه کاملا مثل این بود که در یک مکان شلوغ /بین چند ده نفر که با خودشون چیزهای نامفهومی رو زمزمه میکنند گیر کرده باشه /از میون تمام این صداهاصدایی آشنا رو شنید /صدایی محسور کننده / هاتونه /جمله آخری که ازش شنیده بود توی سرش به وضوح تمام انعکاس پیدا کرد/ لحظه ای که به من نیاز داشته باشی /قبل از اینکه اراده کنی در کنارت خواهم بود/نمیتونست جایی که هانونه ایستاده بود رو پیدا کنه/شاید پشت سرش بود /میترسید برگرده/اگر زیر پاهاش خالی میشد ؟/اگر می افتاد ؟/اشکهاش بی اختیار از روی صورتش میچکید و حتی روی ابرهای در حال حرکت زیر پاهاش میریخت /چشمهاش اینقدر بیتاب پیدا کردن هاتونه بود که انگار کودکی چند ساله به دنبال مادرش /تنها ناجی زندگیش میگرده /حال ماطب/تقریبا در مرکز وسط میز سه ضلعی ایستاده بود /چشمهاش رو بست /با قدرت تمام پلکهاش رو روی هم فشار میداد/باز همراه با صداهای زمزمه گر/ صدای سحر آمیزهاتونه به گوشش رسید / هیچ لحظه ای از این به بعد /مطمئنا از بودن توی این مکان پشیمون نمیشی/همونطور که اشک میریخت فریاد زد /پشیمونم /پشیمونم /میترسم /ترو خدا کمکم کن /هق هق کنان ادامه داد /التماس میکنم /ترو هر چی که میپرستی کمکم کن /می افتم //باز از بین نجواهایی که هنوز به بلندی قبل بود شنید/ سعی کن به ترست غلبه کنی در تمام لحظاتی که خواهی گذروند/ناگهان سکوتی مطلق تمام محیط رو فرا گرفت /پاهاتو حرکت بده /باترس جواب هاتونه رو داد/میترسم خانوم / فقط به انتخابهات /در خواستهای نشدنیت فکر کن /باز کن چشمهات رو /من پشت سر تو هستم /صدای عجیبی داشت این زن /وقتی بعضی از جمله هارو میگفت /صداش تبدیل به آوایی بین صدای زن و مرد میشد /برای باز کردن چشمهاش تلاش میکرد اما/پلکهاش ازش فرمان نمی بردند گویا /هاتونه گفت /برگرد/به پشت سرت نگاه کن /فقط محال /محاله از این لحظه به بعد برای تو/چشمهاش رو باز کرد/چیزی عوض نشده بود /هنوز روی هوا بود /برگرد /این جمله از دهان هاتونه بیرون میومد/مطمئن بود / ولی /صدای اون داشت شبیه به ناله اشباح میشد /صدایی که حالا ترس ازش بیشتر از ترس ایستادن در این ارتفاع بود /در میون این سکوت حکمفرما شده /صدای تپش قلبش رو به وضوح میشنید/داشت از توی سینه اش بیرون میزد /به آرومی به سمت عقب برگشت/هاتونه /زیبا/حیرت انگیز و بی نظیر /با لبخندی که عزیزترین چیز برای ماطب شده بود بهش نگاه میکرد /باور نمیکرد صدایی که شنیده از حنجره بانوی خارق العاده ای بیرون اومده باشه که روبروش ایستاده/البته روبروش مابین گدازه هایی که دیواره سالن رو تشکیل میداد /چند ثانیه چشمهاش رو به چشمهای هاتونه دوخت /ترسیدی ؟/قرار بود وقتی لازم داشتی منو احضارم کنی /آقای من/با شنیدن این جمله ها مو بر تن ماطب راست شد/آقای من؟/من؟/کاش میدونستی که .../بعد از نیمه کاره رها کردن این جمله /هاتونه کمی مکث کرد /شروع به حرکت کردن در گدازه ها / درون دیواره سالن کرد /وقتی راه میرفت انگار در حال سوختن باشه /تا کمی پشت سرش رد تنش در گدازه ها ادامه پیدا می کرد /مثل سلیه ای بلند کش می اومد /به هم خیره بودند هر دو /نمیتونست باور کنه که توی این محیط عجیب با موجودی اینچنین چهره به چهره شده/هاتونه بدون اینکه چشم از ماطب برداره گفت /حالا بیا به سمت من/فاصله اش با ماطب تقریبا صدوپنجاه متر میشد /بیا به سمت من /اینرو هاتونه طوری گفت که ماطب با چشمهاش میدید که لبهاش رو از هم باز نکرده /همونطور که به هم فقط نگاه میکردند صدای هاتونه به وضوح می اومد /چیزهای عجیبی دیدی / عجیب بودنش مربوط به باور کردن یا نکردن توئه /روح واقعیته ؟/ماطب نگاهش میکرد /به یاد تصویر خودش روی سقف سالن قبلی افتاد /حرفهایی که ازش شنیده بود/وقتی کسی مرده یعنی دیگه از کالبدش آزاد شده /وقتی خوابه روح در کالبد هست یانه ؟/ماطب گیج شده بود باز/الان من روبروت هستم یا نه؟/ماطب با ترس بدون اینکه حرکتی بکنه گفت /هستی /من واقعی هستم نه ؟/ماطب نمیدونست چی جواب بده بهش /وقتی برای اولین بار لمست کردم واقعی بودم درسته ؟/حالا هاتونه روبروی ماطب /درون دیوار ایستاده بود /وسط شعله های گدازه ها/خوب نگاه کن /اینرو گفت و با اون موجودیت بی نظیرش از کدازه ها بیرون اومد / کالبدش که توی اون مواد مذاب حتی کوچکترین آسیبی ندیده بود/ از دیوار آتشین خارج شده بود و به سمت ماطب در حال حرکت بود/ زنی غول آسا / ظریف /با بالهای بزرگی که حالا انگار برای پرواز کردن بازشون کرده بود /با موهایی که دیگه بافته نبود و مثل شنلی تقریبا تمام وجودش رو پوشونده بود /کار از ترس گذشته بود /چیزهایی که میدید نمیتونست واقعی باشه /ولی بود /قابل دیدن /لمس کردن /این بانوی عظیم الجسه واقعی بود /با هر چیزی که وجودش رو تشکیل داده بود /مثل بالهای قدرتمندش /فاصله صدوپنجاه متر چیزی نبود که یک انسان بتونه در چند ثانیه طی کنه /حالا در دو قدمی ماطب و نگاه در نگاه اون ایستاده بود بانوی بی نظیر و حشتناک این سرزمین عجیب/دستش رو به سمت ماطب دراز کرد /من نیفتادم نه ؟/هاتونه خیره نگاهش میکرد و همچنان بدون اینکه لب باز کنه ادامه داد /هنوز از من هم میترسی ؟/فقط یک قدم جلو بیا / به اراده خودت /باور کن / میتونی /این خواب نیست /اگر بود هم می تونستی کنترلش کنی /زیر پاهاتت خالیه همین الان هم /ماطب به زیر پاهاش نگاه کرد/حتی ابرهای در حال حرکت هم چند انگشتی با پاهاش فاصله داشتن /دستش رو به سمت دستهای تراشیده شده و بزرگ هاتونه دراز کرد /چشمهاش رو بست ولی صورت هاتونه رو میدید با چشمهای بسته / دستش توی دست هاتونه بود / اونرو به سمت خودش کشید هاتونه /قدمش رو بلند کرد /جایی که پای ماطب فرود اومد /کاملا تصادفی روی پای هاتونه بود /چشمهاش رو باز کرد /تقریبا صورتش روبروی کمر هاتونه قرار گرفته بود /سرش رو بلند کرد صورت اون موجود محیر العقول اینقدر مهربون بود که نمیدونست باید چه عکس العملی نشون بده /ناگهان مثل بچه ها دستهاش رو دور پاهای هاتونه انداخت /مثل بچه ای جلوی پاهای مادرش /تمنای کمک میکرد با زبون بی زبونی /به هم خیره مونده بودند /پاهاتو پایین بذار/اما با اطمینان /ایمان داشته باش به چیزی که هستی /به چیزی که سالها از خودت قایمش کردی /از اینجا به بعد تو قراره با باورت کارهایی رو انجام بدی که خودت هم باورشون نمیکنی /حتی وقتی موفق به انجامشون میشی /لطفا/این رو گفت و با دستهاش ماطب رو به آرومی به عقب هدایت کرد /با حضور هاتونه میشد اینکارو کرد /ماطب با احتیاط قدم عقب گذاشت /زیر پاهاش چیزی که بهش گفت زمین /یا هر چیزی شبیه به این نبود /اما پایین هم نرفت /بالای ابرها ایستاده بود /این واقعا آسمون بود /چیزی رو که میدید در عقلش نمی گنجید /به اطرافت نگاه کن /از این اتاق /تمام نشدنیها برای تو شدنی میشه به زودی /قدم بردار /راه افتاد ماطب /چند قدمی از هاتونه دور شده بود /برگشت/سالن خالی بود / تنها کسی که اونجا بود خودش بود /صدای هاتونه توی سالن بزرگ پیچید باز/امیدوارم قبل از اینکه من مجبور بشم /بتونی بفهمی که کی هستم/حیرت زد به اطراف نگاه میکرد و خودش رو دوباره تنها احساس میکرد /تنهای تنها با خودش
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۰۰۹ در تاریخ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶ ۱۱:۲۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
خواهرسلام درود برشماو مرحمت حضرت زهرا(س) برشماگواراباد سالم باشید آمین | |
|
سلام رفیق خوبم درود بر تو که ضمن زیبا نوشتن زیبا میبینی سپاسگذارم سالم باشی آمین | |
|
سلام رفیق ممنونم از لطف بی اندازت امیدوارم لذت ببری چون سفر طولانی به سرزمین افسانه ها رو شروع کردی به امید خدا سالم باشی آمین | |
|
حتما همین طور خاهد(خواهد) بود. سالی که نکوست از بهارش پیداست | |
|
سلام بر خواهر ادیبم با عرض اینکه افتخار میکنم که داستانهام مخاطبان بزرگی مثل شما داره،عرض میکنم برای اولین بار،این نامها کلیدها و رمز داستانهای بنده هستن ،شاید عجیب باشه اما من ب شخصیتهام زندگی میکنم ، نه ادبی ،واقعی، به نوعی خود پرسوناژها من رو در انتخاب نامهاشون راهنمایی میکنند،در تمام داستانهای من (5 داستان )نام کاراکترها مثل خود داستان ،بدون هیچگونه اقتباس از هیچ مرجعی ایجاد میشند،به هر حال بینهایت لذت بخشه که در این مدت دقیقا دست روی رمز داستانهای من نهادید،از اینکه هستید سپاسگزارم خواهر سالم باشید آمین | |
|
سلام خواهرم افسانه بازسازی سایه های واقعی تازه از این نگاره به بعد شروع میشه در واقع ،عرض کرده بودم که این افسانه ها( 5 داستان بلند )هر کدام،در حدود سه هزار و اندی صفحه هستند که در اندازه رقعی یا در حال نگارش و یا در حال چاپند (البته با کمک دانشجویان خودم در ویراستاری به زبان فارسی )اگر پادشاه آفرینش عمر عنایت فرمایند به من بنده بی مقدار،حالا حالاها مجبور به تحمل برادرتون در محیط مجازی ،خصوصا در سرای وزین حضرت ملحق (البته اگر صلاح بدونند)خواهید بود. ممنونم که کنار برادرتون هستید سالم باشید خواهر آمین | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
سلام
زیبا قلم زدید