سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        نابک .. کارگاه داستان های کوتاه ...این‌ مرد را می‌شناختم‌
        ارسال شده توسط

        احمدی زاده(ملحق)

        در تاریخ : سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵ ۰۳:۳۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۷۵ | نظرات : ۴

        داستان «این‌ مرد را می‌شناختم‌»

        این‌ مرد را می‌شناختم، می‌خواست‌ زنش‌ را ترك‌ كند. خودش‌ نمی‌دانست‌ كه‌ می‌خواهد زنش‌ را ترك‌ كند. نمی‌دانست‌ چه‌ می‌خواهد. پیراهن‌ سبز می‌پوشید و كراوات‌ قرمز می‌زد. جوراب‌ زرد به‌ پا می‌كرد. موهایش‌ خیلی‌ زود سفید شده‌ بود. هیچ‌وقت‌ تاس‌ نمی‌شد. چشم‌های‌ تیز و تیره‌ای‌ داشت‌ و هر كس‌ را می‌دید با او گرم‌ می‌گرفت. این‌ مرد را می‌شناختم‌ كه‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترك‌ كند. به‌ بدترین‌ وضع‌ می‌خواست‌ او را رها كند. می‌خواست‌ آزاد باشد. نمی‌دانست‌ آزادی‌ چیست. فقط‌ آن‌ را می‌خواست. قهوه‌ را بی‌شیر و تلخ‌ می‌خورد. آنقدر شراب‌ قرمز می‌خورد تا بتركد. خود را روی‌ دریا حس‌ می‌كرد. این‌ مرد را می‌شناختم‌ كه‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترك‌ كند تا آنكه‌ از دوستی‌ كه‌ زنش‌ را می‌شناخت،‌ شنید كه‌ زنش‌ می‌خواهد او را ترك‌ كند. ناگهان‌ تصمیم‌ گرفت‌ او را نگه‌ دارد. ناگهان‌ رها كردن‌ مال‌ دیگران‌ شد، مردان‌ دیگر و همسران‌ دیگر، نه‌ او یا زنش، نه‌ آقا امكان‌ ندارد.
        این‌ مرد را می‌شناختم‌ كه‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترك‌ كند. مرد كوتوله‌ای‌ بود، مردی‌ بی‌مو، مردی‌ كه‌ چكمه‌ كابویی‌ می‌پوشید تا قدش‌ بلند شود. فكر ترك‌ كردن‌ زنش‌ هم‌ برای‌ او سخت‌ بود، زیرا زنش‌ زیبایی‌ چشمگیری‌ داشت، دست‌كم‌ به‌ چشم‌ او زیبا می‌آمد، بالابلند، چشم‌ و ابرو مشكی‌ با چشم‌های‌ درشت. صدای‌ نرم‌ و مخملی‌ داشت، به‌علاوه‌ همه‌ این‌ها، او را دوست‌ داشت‌ كه‌ نباید دلیل‌ ترك‌ كردن‌ او باشد، اما بود. این‌ مرد را می‌شناختم‌ كه‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترك‌ كند. مرد چاقی‌ بود و دلیل‌اش‌ هم‌ همین. وقتی‌ زنش‌ را دید لاغر بود. اما سال‌ به‌ سال‌ زن‌ برایش‌ پخت‌وپز كرد، لباس‌ می‌شست، خرید می‌كرد و نظافت‌ خانه‌ را به‌عهده‌ داشت‌ تا آنكه‌ از كباب‌ و سیب‌زمینی‌ پخته‌ و سبزی‌های‌ سرخ‌ شده‌ و بیسكویت‌های‌ خانگی‌ و كیك‌های‌ خامه‌ای‌ و غذاهای‌ دیگری‌ كه‌ روزی‌ دو وعده‌ بار می‌گذاشت‌ و تعطیلات‌ آخرهفته‌ سه‌ وعده‌ حسابی‌ پروار شد و باد كرد و در آستانه‌ی‌ مردن‌ قرار گرفت، اما نتوانست‌ عادات‌ پخت‌ و پز او و عادت‌ پرخوری‌ خودش‌ را عوض‌ كند تا آنكه‌ مُرد. مرد دیگری‌ را می‌شناختم‌ كه‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترك‌ كند. مثل‌ مرد اول‌ بود كه‌ نمی‌دانست‌ می‌خواهد زنش‌ را ترك‌ كند، مثل‌ مرد بعدی‌ بود كه‌ قهوه‌ بی‌شیر و شكر و شراب‌ قرمز می‌خورد. مردی‌ مثل‌ بعدی‌ بود كه‌ می‌خواست‌ زنش‌ را نگه‌ دارد، چون‌ فكر می‌كرد كه‌ باید زن‌ را نگه‌ داشت. مثل‌ مردی‌ بعدی كه‌ می‌شناختم‌ كه‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترك‌ كند. این‌ مرد می‌خواست‌ زنش‌ را ترك‌ كند چون‌ زنش‌ او را دوست‌ داشت. البته‌ او خبر نداشت. می‌دانست‌ كه‌ دوستش‌ دارد اما نمی‌دانست‌ عشق‌ او باعث‌ شده‌ تا بخواهد رهایش‌ كند. هیچ‌چیزی‌ نمی‌دانست، حتی‌ این‌ كه‌ می‌خواهد تركش‌ كند. مردی‌ بود كه‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترك‌ كند و نمی‌دانست. از بس‌ آنقدر قهوه‌ بی‌شیر و شراب‌ قرمز خورد تا آنكه‌ مثل‌ مردِ‌ چاق‌ مُرد. مردی‌ را می‌شناختم‌ كه‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترك‌ كند چون‌ فكر می‌كرد شوهر بودن‌ چیز مسخره‌ای‌ است‌ و برخلاف‌ مردانی‌ كه‌ می‌شناختم‌ و می‌دانستم‌ كه‌ می‌خواهند زنشان‌ را ترك‌ كنند، این‌ یكی‌ عملاً‌ ترك‌ كرد، اما از ترك‌ او چیزی‌ نگذشته‌ بود كه‌ یكی‌ دیگر گرفت‌ و فوراً‌ می‌خواست‌ او را هم‌ ترك‌ كند، اما نكرد، زیرا دفعه‌ دومش‌ بود و می‌دانست‌ كه‌ امیدی‌ نیست‌ پس‌ بار دیگر شوهر شد و مثل‌ مردهای‌ دیگری‌ كه‌ می‌شناختم‌ و می‌خواستند زنشان‌ را ترك‌ كنند، رفتار كرد. مردی‌ را می‌شناختم‌ كه‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترك‌ كند و یك‌ روز عصر ناگهان‌ روبه‌روی‌ ایوان‌ پیاده‌روی‌ كافه‌ كوچكی‌ نشست‌ و دید كه‌ آشفته‌ است‌ و مشكوك‌ و با آرایش‌ غلیظ‌ هم‌خوان‌ با بلوز ساتن‌ گل‌بهی‌ و كت‌ چرمی‌ مشكی‌ براق‌ نشسته‌ و توی‌ قهوه‌اش‌ شكر می‌ریزد، گوشه‌ بسته‌ آبی‌ كاغذی‌ را با شست‌ و سبابه‌ گرفته‌ و تكان‌ می‌دهد تا آن‌ را پاره‌ كند و بریزد. نشست‌ و تماشایش‌ كرد كه‌ شیرینی‌ تر را با انگشت‌ می‌خورد و ذره‌ای‌ باقی‌ نگذاشت‌ و انگار شكافی‌ از نومیدی‌ در قلبش‌ دهان‌ گشود.

        نویسنده: #كاترین‌_گامون‌
        مترجم: #‌اسدالله_امرایی


        نابک کانال رسمی داستان های کوتاه
        @naabak_nab
        sherenab.com
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۷۷۶۰ در تاریخ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵ ۰۳:۳۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        جمیله عجم(بانوی واژه ها)
        سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵ ۱۳:۰۱
        خندانک خندانک خندانک
        سلام استادبزرگوارم
        بازهم ممنون ازانتخاب خوبتان
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک خندانک
        براستی ماندو نبئی خندانک
        خندانک خندانک
        مرجان تاج دینی( دریایی)
        سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵ ۰۴:۱۷
        سلام ودرودها استاد گرانقدر
        سپاس ار حسن انتخابهای زیبایتان
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک
        خندانک
        آرمین اسدزاد (الف)
        سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵ ۰۴:۲۱
        درودها سید جان خندانک
        دستمریزاد خندانک
         آرزو محمدزاده
        سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵ ۱۵:۵۹
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2