نمیخواهم بمیرم با که باید گفت؟
کجا باید صدا سر داد؟
در زیر کدامین آسمان، روی کدامین کوه؟ باید گفت؟
(نمیخواهم بمیرم مگر زور است)
بنده از شاعران علی الخصوص جوانان دعوت میکنم که با مطالعه معارف و عرفان ناب اسلامی بنیه حکمت معرفت خویش را تقویت و با مسائل حساس هستی و آفرینش آشنا باشند طبیعتا این آگاهیها در جستار ها و نوشتار های آنها موثر خواهد بود،مخصوصا در شعرشان، مسئله مرگ در هستی و پدیداری ما انسانها در این گذرگاه دنیوی حائز اهمیت و قابل تعمق است شاعری چنان نامی (مشیری) پایبندی خود را به دنیای فانی چنین عاجزانه به رشته تحریر میکشد معلومست که اهل عرفان و حکمت نیست و فقط اهل ظاهر است از باطن هیچ ماهم میتوانیم اینگونه باشیم در حد مشیری ها یا در حد مولانا ها و سنائی و عطار ها ،ترجیح وانتخاب با ماست
جواب
زمان چون پله اي
هر پله اش آبستن مرگ است
از دور فلك درياب این نکته
وزانجائيكه نقش مرگ در اذهان لاغر
پـَست و منفورست
اين نفرت همان خود مرگ فربه گشتن جانست
هراس از مرگ ،نسيان تكاملهاست،
نقصانست ،و این کمبود خود مرگست
ترس ووحشت از اينگونه مرگي بس سزاوارست
ني ،،آن مرگ فربه ساز جان
كش جان بسوي جان جانان پله ای رامیرود بالا !!
بدنيا زايش هر عاملي را انتها مرگست
امـّا مرگ همچون پلكاني ارتقاء دارد
بپائين هم توان رفتن،بسوي سافلين در قعر
حالا دید باید زندگي رو سوی روي نقصانست؟
يا روسوي فربه گشتن از جانان
دلا بنگر تکامل نقشي از اين زندگي
با جان تو در مرگ میباشد
رکود و ماندگی موت است
اما لایه های فربهی درجان ،
بسان پلکانی سوی جانان میبرد مارا
بروي پله هاي مرگ جانرا فربهي بايد
و امـّا جان چه باشد
علم و آگاهي، قرين معرفت بودن درين صحراي
بي پايان .....
و عاشق گشتن و در چنبر عشق آرميدن
با هزاران رنج
نياز ما فزوني جستن جانست
با هر خواندن و ديدن، شنيدن
فكر و انديشه
بساط جان مااينست
دانستن ،
كتابي را بخواني جان بيابي زآگهي هايش
وآن ِ قبلي ات مرده
كنون باجان تر تازه،به فكر مرگ ديگر باش
چرا؟با رستخيز ديگري ، جان دگر يابي
كه فربه تر و اولي تر
زجانهاي نخستينت
اساس مرگ جانها را فرآیندیست
در اصل دگر دیسی
و این فرجام تغيير است
شكوه بال پروانه ،روند يگ دگر ديسي
زتار و پود (چركين كرمكي)
در پيلهء خويشست
اين يك مرگ تبديليست
کز دون پایه ای مافوق میزاید
وقصد از خلقت جانهاهمانا فربهي باشد
تن فربه بري از جان فربه شد
ازين كم كن برو افزا
شنو يك داستان نغز ميگويم:
گياه از خاك جان دارد
چنانكه خاك ميميرد گياهي تازه ميرويد
زمرگش قالب حيوان شود زنده
و مرگ او سزاوار تعالي در وجود و جان انسانست
هين... برگوكه اين انسان چه خواهد شد؟
مـَلـَك ؟،يا آن وجودي كـَش ندارد
جاي گنجيدن تمام روي هستي را
برادر مرگ را درياب،وعاشق باش
ترس از مرگ تن،در اصل( مرگ جان ما باشد)
كه در سير تطور نيست.............
امـّا چيرگي زائيدهِ از عشقست
كان با نيستي،در عرصه ي هستي
شود ساري..
بيا پس \"نيستي بر، گر تو ابله نيستي\"
کین نیستی جان را بقا باشد
89.4.16 جاويد مدرس تبريز