بارها و بارها بر سروده های خود و سروده های سایرین با نامهربانانه ترین و طوطی اندیشانه ترین تقد ها روبرو شده ام و شده اید.مقصود من نقد زبان است.کهنگی و نویی.این امر مرا بالاخره در خود کشید تا جایی که تلاشی را نیز بکار بستم تا کلام خویش را به روز کنم.از شما چه پنهان هیچ سروده ای که این امر را در آن رعایت کردم بر دلم ننشست از اینرو احساس کردم که ریشه ی این درک و یا عدم درک را در خویش و خواننده ام باید بیابم.متن ذیل حاصل تحقیقی است که این حقیر در ریشه های این نقد و صحت و سقم آن صورت داده است.برای پرداختن به این رشته بحث مفصل ابتدا لازم میدانم که با همراهی شما عزیزان در بعضی مفاهیم دقیق شویم.بیایید ابتدا به ساکن از این امر بدیهی بهره جوییم که هر نوع و هر سبکی از شعر و اصلا در حالت کلی نوشتن و یا کلی تر آن ادبیات ، همان زبان است .اگر ادبیات را شکلی شکیل از زبان بدانیم هم فرقی در کلیت موضوع ندارد چرا که بدون زبان ادبیاتی در کار نیست.پس ادبیات همان زبان است به علاوه و یا منهای چند چیز دیگر که می تواند زیبایی و هدفمندی و ...... هر چیز دیگری باشد ولی تفاوتی ندارد.چرا که برای آن چیز دیگر و شناخت جنبه های آن ناگزیریم زبان را بشناسیم.اما زبان چیست؟
بدون شک مهم ترین و وسیع ترین و آسان ترین و در عین حال پیچیده ترین وسیله ی ارتباطی ما انسانها زبان است.در یک تعریف کلی وسیله ای برای ایجاد ارتباط میان افراد بشر و لازمه ی زندگی اجتماعی آنها.اما چگونه این زبان با این وظیفه ی مشخص خود که شکی در آن نمی توان داشت می تواند تا جایگاه یک هنر خود را ارتقا دهد؟برای دانستن این مطلب باید ببینیم چگونه زبان این ارتباط را برقرار میکند.
میدانیم که زبان مجموعه ایست از نشانه ها.و اما نشانه در اینجا یعنی چه؟نشانه یعنی هر چیزی که به چیزی غیر از خود دلالت کند.وجهی از آگاهی که از حصول آن ، آگاهی ای بر چیز دیگر حاصل شود.همین آدرس که هم معنی با نشانه است از مکان منزلی به شما آگاهی میدهد در حالی که آدرسی که در دستان شماست هیچ ارتباطی با خود منزل ندارد و فقط بر آن و موقعیت آن دلالت میکند.مثل دلالت جای پا بر عبور رهگذر ،دلالت لفظ دیوار بر معنای دیوار.پس ما نشانه هایی را در زبان میبینیم که دلالت بر حالات ،موقعیت ها ، افراد، مفاهیم و احساسات و ....... می کنند.از آنجایی که بحث در ارتباط با ادبیات است به دلالت لفظ بر معنی می پردازیم.حال می توان گفت کلمه چیست.
کلمه چیست؟
کلمه قراردادیست تشکیل شده از لفظ و معنی به شکلی که لفظ بر معنی دلالت کند.بطور مثال لفظ دیوار دلالت دارد بر معنی دیوار.اشکال این قرار داد از آنجایی هویدا میشود که اگرچه هر لفظی بر معنایی دلالت دارد ولی هر دلالتی از مقوله ی لفظ نیست.مثل دلالت سرعت ضربان نبض بر تب داشتن.بنابر این از این پس برای سهولت لفظ را دال و معنی را مدلول می خوانیم.با این حساب کلمه ی دیوار دال است و معنی دیوار مدلول.
نکته ای که اینجا پیش می آید این است که آیا مدلول یا مصداق لفظ و یا همان معنی کلمه ما به ازای بیرونی دارد؟
خواجه نصیر الدین طوسی در کتاب اساس الاقتباس شیء و یا عین خارجی را کاملا مستقل از معنی مورد نظر آن می داند.زبان شناسان امروزی این ارتباط را اینگونه بیان می کنند.:
دلالت ⇔ دال = نشانه
مدلول
معنی موازنه فوق این است که همانگونه که لفظ بر معنی دلالت دارد ،معنی نیز تنها بر عین بیرونی خود دلالت دارد و با آن یکی نیست.چون نشانه در اینجا حاصل قراردادی بین ما انسانهاست ( چرا که ما قرار گذاشتیم که کلمه و لفظ دیوار بر مفهوم دیوار دلالت کند وگرنه در طبیعت رابطه ای بین لفظ دیوار و دیوار نیست) در نتیجه هم دال(لفظ) و هم مدلول (معنی) امریست قراردادی و نه طبیعی و این در حالیست که آن عینیت خارجی به خودی خود وجود دارد و منوط به قرارداد و عدم قرار داد ما نیست. و اما ارتباط این گفته ها با موضوع متن.:
درک این مطلب که هم نشانه و هم لفظ و هم معنی قراردادیست ،گمان میکنم در قدم نخست تقدس و الهام را از شعر و شاعری می زداید.ما به ازایی برای این قرارداد در بیرون از دایره ی ارتباطات ما نیست که شاعر بخواهد از آن الهام بگیرد.پس می ماند بحث هنر بودن ادبیات که آنهم بی تردید در اثرگذاری و انتقال آن به شنونده و یا خواننده است.
برای اینکه خواننده و یا شنونده از طریق این کلمات بتواند فضای ترسیمی شاعر را لمس کند ،گذر از دو راه باریک و ظریف الزامیست.
1- گذر از دلالت لفظ بر معنی
2- گذر از دلالت معنی بر عینیت بیرونی
بدون تفهیم و تفهم این دو و درنوردیدن پرده ی حاصل از این دو بستر ابهام ، درک سروده در مقام سراینده محال است و فقط در سطح الفاظ درک میگردد.این تفاوت مثل زمانیست که کسی می گوید سرم درد می کند و ما میشنویم و زمانی که خودمان سر درد داریم.پس شاعر کیست؟
از اینرو شاعرترین کسیست که در ترسیم حال و هوایی که خود بر آن وقوف کامل دارد ، چنان در شکافتن پرده های شخصی تبحر یافته است که ، تجربه ی شخصی خود را با کلمات برای من نیز ملموس می کند .اگر می گوید عشق ،آنچنان آن را ترسیم می کند که من به درک او برسم نه اینکه با خواندن کلمه ی عشق ، به دایره ی ذهنیات و برداشتهای خود از این کلمه رجوع کنم و اینگونه است که کلمه هم نزد من و هم نزد او از حیطه ی دلالت بر معنی فراتر می رودو هر دو ( سراینده و خواننده ) به دلالت از معنی یکسانی می رسند.
حال ببینید کسی که به کهنگی و نویی زبان اشاره می کند کجای کار است.او می خواهد الفاظی را که بنظر او بر معنی سراینده دلالت دارند ، جایگزین الفاظی کند که بنظر سراینده بر معنی دلالت دارند. بدیهیست که هر کدام این میان فائق شوند تفاوتی ندارد چرا که از مرحله گذر از دلالت لفظ بر معنی فراتر نرفته اند.
و اما کار این به اصطلاح نقد نویی و کهنگی در اینجا به اتمام نمی رسد.همیشه از خود پرسیدم چه کسی چنین نقدی می کند ؟و چرا و این نیز باب تازه ای را باز می کند که بسیار می تواند جالب باشد. ابتدا بگذارید مورد دوم را اگر عمری باقی بود بسپاریم به شماره ی دوم این نوشته .چرا که خود بسیار بحث مفصلیست .
بنابر آنچه گفته شد کلمه شامل لفظ و معنیست که لفظ بر معنی دلالت می کند.معنی نیز بر واقعیت بیرونی دلالت دارد.این همان چیزیست که شعر را از سایر هنر ها متمایز می سازد.نقاش اگر تصویر یک خانه را رسم کند این بر چیزی دلالت نمی کند.رنگ ها و نام و کلمات بیان کننده آنها خود رنگ هستند و نه دال بر چیزی.نوازنده می نوازد و صدای ایجاد شده خود آهنگ است و نتها دال بر چیزی نیستند.ولی مقوله ی کلام متفاوت است.نویسنده اگر دلالت بر منظور و معنایی ندارد اساسا نمی نویسد.او سراسر با معانی و دلالات سر و کار دارد.چرا گفتم نویسنده؟ چون اینجا دقیقا عرصه ی تمایز نوشتن از شعر است.نوشته ی نویسنده دلالت بر معنای مورد نظر او دارد ولی کار شاعر همانند همان آهنگساز و نوازنده و نقاش است.برای شاعر واژه ها نت هستند و شیء.رنگ دارند.شاید بگویید چرا چنین می گویی؟شعر هم مانند نوشتن از کلمات بهره می برد و از آنها استفاده می کند.آری ولی او کلمات را همانگونه بکار نمی برد و شاید در بیانی بهتر بتوان گفت که او اصلا کلمات را بکار نمی برد بلکه بر کاربرد کلمات می افزاید .او از کلمات استفاده نمی کند بلکه به واژه با گسترش برداشتهایش استفاده می رساند.اینجاست که می رسیم به نقطه ی آغازین بحث و نقد نویی و کهنگی.
شاعران کسانی هستند که تن به استعمال زبان نمی دهند. برای شاعر کلمات ابزاری برای بیان نیستند بلکه کاملا برعکس ،کلمات مانعی هستند تا آنچه در دل دارد را بیان کند.این فر ق نویسنده و شاعر است.
شاعر کسیست که از زبان به عنوان ابزار دوری گزیده و راه و رسم شاعرانه زیستن را برگزیده است.برای او کلمات شیء است نه نشانه.کلمه برای او دال بر چیزی نیست بلکه او نگاهش به واقعیت بیرونی مد نظر کلمه است و او بدین شکل از خصوصیت دوگانه ی نشانه بودن رهاست.
نویسنده با نوری از کلمات در آنسوی شیشه معنی را می جوید ولی شاعر نزدیک مصداق است و در اینسو.کلمات برای متکلم و نویسنده اهلی و رامند و برای شاعر وحشی و خودسر
متکلم و نویسنده همواره نسبت به زبان در حال موقعیت گرفتن است (زمانی ، مکانی و ....).او محاط به کلمات است.کلمات ادامه و متمم حواس اوست.چنگال ، شاخک و عینک اوست.او کلمات را از درون بکار می اندازد و آنها را آنگونه حس می کند که تن خود را.از اینرو به هستی کلمات واقف نیست.کلمات جسم گونه برای او تاثیری وجود افزا دارند.
اما شاعر بیرون از گستره ی زبان است.کلمات را از ورای آن میبیند.بسان کسی که بسوی آدمیان باز می آید با کلمات چنان برخورد می کند که با مانع.
نویسنده کلمه ی زیبا و مناسب را بر می گزیند تا بیان مطلب کند ، شاعر مطلبی دارد برای گفتن که کل گستره ی کلام و واژه و زبان به محض نیت برای بیان آن روبرویش می ایستند.
او بی آنکه اشیاء را از کلمات و نامشان بشناسد ،شناختی بدون وساطت الفاظ دارد که با کمک گرفتن از دسته ی دیگری از اشیاء ،یعنی همان الفاظ (در نظر شاعر) به لمس سایر اشیاء می پردازد.
و رسیدیم به مغز مطلب.
کلمات در نظر متکلم و نویسنده قراردادهایی سودمند و ابزارهایی قابل استعمال هستند که کم کم ساییده شده و رنگ می بازند همانگونه که هر ابزاری مستهلک میشود و اگر دیگر به کار نیاید باید دور ریخته شود ولی در نظر شاعر کلمات همان اشیاء طبیعی اند که چون گیاه و درخت بر روی زمین می بالند و می رویند.شناخت او از معانی مورد نظر بی واسطه است و تعبیر و دلالت معنی نیست.برای متکلم تعابیر کهنه میشوند ولی برای شاعر واژه خود باد و واژه خود باران است و هرگز گرد کهنگی بر آن نمی نشیند.
خواهشمندم از شما بزرگان و بزرگواران با همفکری و نظراتتان در بیشتر شکافتن این بحث یاری رسانید و این موضوع را گفتمانی برای یادگیری من منظور فرمایید.