تو یکی از روزهــای گرم تابستون تصمیم گرفتم قدمی بزنم کتونی و از جا کفشی برداشتم و خاک های روشو با دستم تمیز کردم ..
نمیدونم چرا فیکس پام نبود .. اوه فراموش کرده بودم اون کتونی برای سال ها پیشم بود که مادر بند هایش را برایم گره میزد و با دعای همیشگی "خدا پشت و پناهت " مرا تا در حیاط بدرقه میکرد ..
اونقد غرق در افکار شیرینش بودم ثانیه هـــا رو فراموش کردم که چقدر سرعتی می دوند و من همچنان در خیال مادرم جا ماندم ..
عطر وجودش و احساس می کردم و مثل همیشه با لبخندم, ذوقش رو از برق چشای عاشقش دیدم.. آروم زمزمه کردم " دوستت دارم تو بهترین مــادر دنیـــایی" ..
نگاهی به ساعت انداختم چیزی تا غروب باقی نمونده بود .. قدم های محکم و بلند بر می داشتم تا سریعتر خودم و به ساحل نزدیک کنم .. بوی دریـــا و صدای موجــــا, از طرفی هم صداهای تق و توقٍ بلال های "حسن بلالیت" رو آتیش بلند بود.
آسمون سمت تاریکی و خورشید در حال غروب بود, کلاغ های سفید دریایی در حال آواز خوندن و من که محو بودم در حس عجیب دورتنگی هام .. زنگ موبایل بصدا در اومد و این همون صدایی بود که دلتنگش بودم .. سلام عزیزم من الان توی حرم امام رضـــــــام چی میخوای ازش ؟
سلام مــــــادرم "من فرشته ای که الان پشت خط هس رو صحیح و سالم میخوام" .. مادرم شــروع به قربون صدقه رفتنم کرد و همه ی دلتنگی هام با شنیدن صداش از بین رفت ..
نویسنده:لیلا خیشاوه
پ.ن: مـــــــــــــــــادر تنها گلی هستش که تو هر خونه ای به تنهایی, خونه رو گل خونه می کنه