سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 4 آذر 1403
    23 جمادى الأولى 1446
      Sunday 24 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۴ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        دستان وحشی عشق.......
        ارسال شده توسط

        جمیله عجم(بانوی واژه ها)

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۱۳:۵۰
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۴۶ | نظرات : ۳۴

        دخترک باچهره ای که مثل ماه می درخشید وآن چشمان بزرگ و روشن،
        ابروان پرپشت ومژه های بلند و اندام متناسب بی نظیرش
        دل ازهرمردی می بردآن قدر خواستگار داشت که به قولی پاشنه ی در خونه شان را ازجا در آورده بودند
        ازهرانگشتش صدها هنر می باریدونام وآوازه اش درتمام ده پیچیده بود...
        هر روز با شوق می نشست پای دارو به چند تا دختر دیگر هم آموزش قالی بافی می داد
        اما دم دمای غروب که میشد صدای موسیقی زیبایی  که ازخانه ی همسایه به گوشش می رسید
        ازخود بیخودش می کرد وبه بهانه ای می دوید
        به طرف اتاق کوچکی که بالایی نام داشت ویک درش هم به پشت بام باز میشد
        هردوپله رایکی می کرد وباعشق میپرید داخل اتاق در راباز می کرد واز پشت بام یواشکی
        سرک  می کشید داخل خانه ی همسایه ،
        ومحوتماشای اسماعیل میشد که خسته از کار روزانه روی قالیچه ای تو ی
        حیاط لم می داد واستراحت می کرد وبا رادیو ضبط قدیمی اش ور می رفت
        چقدر همدیگر رادوست داشتند این را بارها با حرکات ونگاهایشان به هم فهمانده بودند
        اما حیا همیشه مانع ابراز عشق شده بود.
        اسماعیل جوان ورشیدوکاری بود وبدجور دل از زیبا برده بود وزیبا هم دل اورا
        یک بار که دخترک داشت یواشکی از پشت بام تماشایش می کردپسر جوان
        متوجه شد وحالا یک د ل نه وصدل عاشق هم شده بودند !
        از آن به بعد هرروز به خاطر دل زیبا اهنگ پرشورتری را  می گذاشت وصدایش رابلند می کرد
        وزیبا هم طبق معمول یواشکی خود رابه پشت بام می رساند وتماشایش می کرد
        هردویشان بدجور به این کار عادت کرده بودند وازبودن کنارهم لذت می بردند.....
        چقدر زیبا رادوست داشت اما وضع مالی درستی نداشت ومی ترسید اورا از پدرش
        که یکی از ملاک وپولدارهای ده بودخواستگاریش کند
        تا اینکه عشق تاب وتوان اسماعیل را گرفت وبه خودش جرات داد
         تا مادرش رابه خواستگاری بفرستد اما مادر بیچاره با دست خالی
        وچشمان گریان پیشش برگشت وبه اوگفت پدرش گفته من دختر به هرکسی نمیدهم کلی خواستگار
        پولدارو مشهور دارد ..........
        اسماعیل بدجور دلش شکسته بود اما بازهم بیکار ننشست وخودش هم یک بار
        دیگر موضوع را با پدردختر درمیان گذاشت اما جواب بازهم نه بود.
        زمستان شده بود ودر روستا کاری نداشت تصمیم گرفت تا برای کار به تهران برود
         وهرجورشده کار پردرآمدی برای خودش پیدا کندتا بتواند پول جمع کند
         ورضایت حاج مهدی رابرای عروسی  با دخترش بگیرد .........
        اما در نبود او بیچاره زیبا به اجبارپدر وباوجود تمام مخالفتها گریه وزاریها ونارضایتی اش
        به عقد پسر عمویش در امد زیبا خیلی جنگید که این کار انجام نشود خیلی دلش می خواست آدرسی از
         اسماعیل گیر بیاورد وبه او بگوید که دارند وادار به ازدواجش می کنند
         اما راه دور بود وکسی هم آدرس دقیقی از او نداشت
        واو مظلومانه عروس خانه ی کسی شد که هیچ علاقه ای به اونداشت
        واسماعیل وقتی آمد که خیلی دیر شده بود!
        وقتی موضوع رافهمید دنیابرایش مثل زندانی شده بود
        یک سره گوشه ای می نشست وبه همان اهنگی که زیبا دوست داشت
        گوش می کرد ودر دل می گریست وحسرت می خورد وهیچ کاری ازدستش برنمی آمد
        آن طرف زیبا هم افسرده وپریشان شده بود
        تا جاییکه که همیشه گریه می کرد و با شوهرش بد اخلاقی می کرد
        کارهای خانه اش را انجام نمیداد وموجب ناراحتی همه شده بود
        تا اینکه حالش آن قدر بدشد که از خواب وخوراک افتاد.
         بلند بلند باخودش حرف می زدگاهی  می خندید وگاهی گریه می کرد
        حالا همه فهمیده بودند دخترک دیوانه شده وبه کلی
         از دنیای واقعی دور
        فامیل دور ونزدیک باورشان نمیشد تعجب کرده بودندو بعضیها هم  مسخره اش می کردند
        وزخم زبانش می زدند ولی هیبچ کس از درون دخترک خبر نداشت که عشق چه بلایی برسرش آورده بود
         گاهی باخودش بلند بلند همان ترانه ای راکه اسماعیل برایش می گذاشت تکرار می کرد
        لیلا درواکن منم می خوام بیام به دیدنت .......لیلا درواکن منم می خوام ................
        آری کار از کار گذشته بود واو واقعن مجنون شده بودتا انجا که
        هیچ دکتر ودرمانی افاقه نداشت ومردم ده هم همه بو برده بودند چه بلایی سر دختر
         زیبا ویکی یکدانه ی حاج مهدی امده بود  زن عموها وخترعموها به او می خندیدند وازبس که اذیتش می کردند
         پدرش مجبور شد طلاقش را بگیرد واورا به خانه ی خودشان بیاورد ........
        اسماعیل که واقعن عاشقش بود بارها به مادرش التماس کرد
         که برود واورا برایش دوباره خواستگاری کند ولی مادر وخواهرهایش می گفتند
        دوست ندارند یک بیوه زن دیوانه عروسشان باشدوبه شدت با او مخالفت می کردند
         وبه زور اوراهم مجبور به ازدواج با دختر دیگری کردند
        حالا اسماعیل زن داشت اما هر روز غروبها که از سرکار برمی گشت
        به جای اینکه به خانه ی خودش برود مثل دزدها یواشکی
        می پرید بالای پشت بام همسایه وبا چشمانی اشک بار
         زیبا راتماشا می کرد که گوشه ی حیاطشان  نشسته
         و تنهایی باخودش حرف می زند وگاهی بلند بلندترانه می خواند
         همان ترانه ی آشنا که هردو دوست داشتند....
        لیلا درواکو منم می خوام بیام به دیدنت ..............
         
         
         
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۵۰۷ در تاریخ چهارشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۱۳:۵۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1