هوا خوب است خورشید عاشقانه هنرنمایی می کندونسیم ملایمی
پیکره ی شهر را نوازش می دهد ومن گوش شیطون کر حالم بد نیست شاد وسرحال
از خانه بیرون زده ام....
بهار همین نزدیکیهاست وآسمان بوی تازگی میدهد و خیابان مملو از ادمهایی که بین هم می لولند
اما از قیافه هایشان مشخص است که گرانی ها حسابی اعصابشان رابهم ریخته
حس می کنم بازاررونق دمدمای عید را مثل سالهای گذشته ندارد
انگار صدای گریه ی جیبها ی خالی را میشنوم.
قیمتها آن قدر بالارفته بود که اصلن نمیشود رو پول برنامه ریزی کنی .........
حراجی ها سرو صدا راه انداخته بودن مردم هم آنها که نداشتند تماشا چی وآنها که داشتند مشغول خرید
تو خودم بودم که یکدفعه مردی هراسان تنه ای به من زد ازلاکم درآمدم واو بی خیال بدون اینکه توجهی به من کند شتابان رد شد و پسر کوچک موبوری هم پشت سرش می دوید وگریه می کرد وهی می گفت من ماهی میخوام............
از حرکتش ناراحت شدم اگرچه عمدی نبود اما لا اقل میتوانست عذرخواهی کند............
گریه والتماس های پسرک توجهم رابه او جلب کرداز سرولباس هردویشان معلوم بود وضع مالی درستی ندارند همان طور که عرض پیاده رو راطی می کردم او جلوتر ازمن با پدرش حرکت می کرد تماشایشان می کردم تا اینکه یکدفعه پسرک دوید
به طرف ماهیهای قرمز کنار پیاده رو ومرد باعصبانیت دستش راکشید وگفت بچه ماهی چیه بیا بریم.
ولی پسرک همانجا نشست وزد زیر گریه...
مرد با عصبانیت داد زد وگفت از ماهی واجب تر خیلی هست پول ندارم نمی فهمی ومحکم دستش راگرفت وکشاند
پسرک صدای گریه اش بلند ترشده بود ومرد که عصبی شده بود بادست محکم به پس کله اش زد وگفت خفه شو
حسابی ناراحت شده بودم خواستم دادبزنم وبگم ول کن بچه رو چیکارش داری
همانطورتند تند قدم می زدم وضمن نگاه کردن به اجناس ولو شده ی روی زمین
حواسم به مرد وپسرش هم بودکه یکدفعه جلوی یک دکه ی روزنامه فروشی مرد ایستاد
پاکت سیگاری خرید ودوباره دست بچه را که هنوز نق می زد گرفت ورفت
حرصم گرفته بود آخه سیگار واجب تربود یا این طفلکی
دوست داشتم یه ماهی بگیرم وبدم به پسرک اما شهامت نداشتم از پدرش که قیافه ای ترسناک
واخمو داشت وحشت کردم .......
مرد سوارتاکسی شد وبا پسرک رفت.....
اما دیگر دل راه رفتن برای من مانده بود؟!!!!!!!
حالم بد شده بود با چه شوقی ازخانه بیرون امده بودم به هرمغازه ای که رفتم قیافه ی مظلوم پسرک جلوی چشمانم بود
نصفه ونیمه خرید را ول کردم زود خسته شدم وتصمیم گرفتم به خانه برگردم .........
حالا دیگرهمه چیز راتیره وتار میدیدم همه جا بوی فقر می داد جلوی چشمانم فقط سفره های خالی مجسم میشد.............
ویکسره این جمله ی پرمعنا وزیبای استادم حاجی فکری احمدی زاده ملحق در ذهنم تکرار میشد
که (عید دیو سپیدی است نشسته بردر خانه ی مرد فقیر)
والحق که راست می گفت ..............!!!!!!!