بنام آنکه نعمت پدر و مادر داد
می نویسم بهر شما داستانی حقیقی که شنیدم آن را از شخصی که در عمرم حتی یک بار از او دروغ نشنیدم
این روایت در حق پدر مهربان و دلسوزم شادروان مرحوم
بزرگ خاندان سید احمداحمدی زاده که عمر مبارکش به صد و یک سال به خوبی و احسان گذراند.خداوند پدر و مادر همه را غریق رحمت کند. آمین یا رب العالمین.
اما داستان که به صورت حکایت برای شما عزیزان می نویسم.
روزی روزگاری می شنوی حکایتها فراوان و می ماند اثری زین حکایت بر دل تو یا عقل و فهم تو ولی نه هر حکایت می شود ملکه افکار تو.
تورا گویم این داستان نه چندان دور و قدیم که شنیدم این حکایت ز مردی صالح الافکار و اخلاق که دادش پدری صالح مرام نکو رفتار و اخلاق.
بگفتا در حق پدر از آن ایام که در بازار پر از تجار کسب حلال و حرام بود کوری کاسه به دست در این بازار همچو تجار می کرد کاسبی گدایی در این بازار بگفتا این مرد صالح همه در اندیشه این کور بودند که با اخلاق بدش چگونه بود گدایی!! می گرفت روزیش زین همه تجار و خلق و می داد جای دعا آب دهان .بود کار این گدا از اول بازار تا آخر بازار که می رسید به جای دعا می داد فحش و ناسزا. صاحب این حکایت در جمع بازاریان در صنف جدش بود تاجر قماش چو می رسید این گدای کور ولی روشن ضمیر و بصیر به دل می شناخت به بوی جدش می دادش سلام و احترام. خلق مانده در کردارش که این مرد را سلام و ما را آب دهان؟
تو دانی چرا به این سلام و غیر را آب دهان؟
بگویم راز این داستان که خلق دادند ز جیب دیناری ز ترس تا نبندد صاحب روزی بر آنها اقبال روزی ولی کور چشم روشن بصیر می داد سلام و تهنیت بر صاحب سلام چون که می بویید بوی جدش و می دانست گر می دهد دیناری به دست بهر خدا می دهد و کمک به انسان.
بگیر ای دوست از این حکایت پند:
نکن محبت و احسان ز ترس
بکار بذر محبت در هر مکان بدون ترس
والله علی ما اقول شاهد برادر کوچکتان سید حاج فکری احمدی زاده.