دوشنبه ۵ آذر
برایم قصه بگو
ارسال شده توسط حبیب الله نبی اللهی قهفرخی در تاریخ : سه شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۰ ۰۰:۰۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۱۹۰ | نظرات : ۶
|
|
- ازمدرسه که اومد ، نذار بره توی کوچه.
مادرم باصدای بلندکه من هم بشنوم به پدرم گفت:
- بازی رو ول کنه؟من که زورم بهش نمی رسه.
وبعدکه آمدتوی آشپزخانه گفت:
- شنیدی بابات چی گفت؟
آهسته به مادرم گفتم:
- مامان ، تورو خدا. عصرمسابقه داریم.
مادرم گفت:
- نمی دونم ، برو به بابات بگو.
- فقط همین امروز.
- زودباش ناهارتو بخور و برو. مدرسه ات دیرشد.
بعدازخوردن ناهاردستهایم را شستم.کیفم را برداشتم وازخانه زدم بیرون.
***
عصرکه از مدرسه آمدم ، کیفم را انداختم گوشه ی اتاق و رفتم توی کوچه. یادم رفت که پدرم گفته بود نرو بیرون. همه بچه ها آمده بودند. مسابقه گل کوچک داشتیم. مشغول بازی شدیم. من دروازه بان بودم. درحین بازی دیدم مشهدی عباس همکار پدرم کتابی دردست دارد و بطرف خانه ما می رود. حواسم به او بود که توپ ازکنارم رد شد و رفت توی گل. بچه ها عصبانی شدند و داد زدند:
- حسین حواست کجاست؟
رفتم توپ را آوردم و انداختم وسط بچه ها. آن ها با دلخوری دوباره بازی را شروع کردند. چند دقیقه ای نگذشته بود که بچه های حریف حمله کردند و توپ را به طرف دروازه ما پیش آوردند. این بارآماده شده بودم برای گرفتن توپ که یکی از بچه ها صدا زد:
- حسین بابات!
برگشتم به درخانه مان نگاه کردم. دیدم پدرم جلو در ایستاده. ته سیگارش را انداخت زمین و به من اشاره کرد که بیا خانه و رفت تو. دوباره توپ رفته بود توی گل. سر و صدای بچه ها بلند شده بود. یکی از ان ها با عصبانیت داشت بطرف من می آمد . برای اینکه از دستش فرارکنم بطرف خانه دویدم وگفتم:
- می رم ببینم بابام چکارداره بعد میام.
سرحوض دست وصورتم را شستم . وقتی به دراتاق رسیدم دیدم مشهدی عباس نشسته کنار پدرم و دارد همان کتابی را که توی دستش دیده بودم برای پدرم می خواند. سلام کردم. سرش را کمی بلندکرد و از بالای عینکش به من نگاهی انداخت وگفت:
- علیک سلام حسین آقا. چند تا گل زدی؟
گفتم:
- هیچی ، دو تا گلم خوردیم.
پدرم که از دستم عصبانی بودگفت:
- بازی براش شده نون و آب . بعدچشم غره ای به من رفت وگفت:
- مگه نکفتم نرو بیرون؟
سرم را پایین انداختم و ساکت ماندم.
پدرم وقتی سکوت مرا دید گفت:
- تازگی لالم شده. بیا بشین پیش مش عباس قصه گوش بده شاید به موندن توی خونه عادت کنی.
چاره ای نداشتم.گرفتارشده بودم اما فکرم پیش بچه های توی کوچه بود. رفتم چهار زانو روبروی آن ها نشستم. مشهدی عباس پکی به سیگارش زد و آن را روی زیرسیگاری گذاشت و شروع کرد به خواندن قصه و یک صفحه را تا آخرخواند و ورق زد و صفحه بعدی را شروع کرد. پیش خودم گفتم« این که قصه نیس مش عباس داره می خونه . بابام چقدر ساده س این شعر» . به همین خاطر دلم می خواست زودتر تمام شود تا بروم توی کوچه. حوصله ام سر رفته بود. خواهرم آمد توی اتاق بالای سرم. دولا شد وآهسته توی گوشم گفت:
- بچه ها اومدن دنبالت.
پدرم فهمید. اخمهایش رفت توی هم. روبه خواهرم کرد و گفت:
- برو بگو حسین نمیاد. درم ببند.
مشهدی عباس رویش را به پدرم کرد وگفت:
- بذار بره بازی. بچه س. حوصله ش سر می ره. این قصه هام به دردش نمی خوره.
ازحرف مشهدی عباس خیلی خوشحال شدم. زیرچشمی به پدرم نگاه کردم ببینم چه می گوید و بلندشدم بروم که مشهدی عباس شروع کرد به گفتن قصه اما این دفعه شعرنبود. اوگفت:
- « یه روز یه مردغریبی مهمانم بود که سرتا پا سیاه پوشیده بود کنجکاو شدم و دلیل سیاه پوشیدنش را پرسیدم.گفت از این قصه بگذر و مرا معذور بدار. کسی به این راز دست پیدا نمی کند مگرخود سیاهپوش شود. بااینکه شاه بودم عجز و لابه کردم و اینقدر پافشاری نمودم تا گفت در سر زمین چین شهری است مثل بهشت و مردمش همه سیاه پوشند و به شهر مدهوشان معروف است. این را گفت و ساکت شد و دیگرکلمه ای نگفت. هرچه اصرار کردم نتیجه ای نبخشید. حاضر بود گردنش را بزنم اما سخن دیگری نگوید...» داشتم می نشستم که پدرم گفت:
- نشین ، برو دو تا چای بیار.
با دلخوری رفتم توی آشپزخانه و به مادرم گفتم:
- بابا می گه دو تا چای بده. زودباش.
مادرم نگاهی به من کرد وگفت:
- چه هولته ، باید دم بکشه.
گفتم:
- می خوام برم قصه گوش بدم.
- خب تو برو ، وقتی حاضر شد صدات می زنم.
خوشحال شدم بلافاصله تا جلو در اتاق رفتم وهمانجا ایستادم. مشهدی عباس داشت می گفت:
- « بالاخره اون شهر را پیداکردم. شهری بود مثل باغ بهشت. اما همه مردم سیاه پوشیده بودن....»
مادرم صدازد:
- حسین؟
- فورا\" رفتم و سینی چای را از دست مادرم گرفتم و بردم توی اتاق. مشهدی عباس می گفت:
- « شب که شد. مرد قصاب به خرابه ای بردم. یه سبد اونجا بودکه یه طناب به اون بسته شده بود.گفت توی این سبد بشین. توی اون سبد نشستم. سبد تکانی خورد و بطرف بالارفت.آنقدر بالا رفت که ترسیدم. بالاخره سبد ایستاد. دیدم یه مرغ غول پیکری اومد روی سبد نشست. تاصبح با ترس گذروندم. صبح که شد اون مرغ می خواست بپره که یکی ازپاهای اونو بغل گرفتم بلکه مرا باخودش ببره روی زمین....»
- پدرم با دست به من اشاره کرد وگفت:
- حسین حواست کجاست؟چرا ماتت برده؟ چای سرد شد.
سینی چای را جلو آن ها گذاشتم و نشستم تا بقیه قصه را گوش کنم. مشهدی عباس کتاب را بست .آن را وارونه کرد و عینکش را روی آن گذاشت و چشمانش را با انگشتان مالید. استکان چای را برداشت آن را شیرین کرد و سرکشید و با پدرم مشغول صحبت شد. بعد از چند دقیقه بلند شد و گفت :
- با اجازه.
هرچه پدرم اصرارکرد که برای شام بماند گفت:
- نه ، مش سکینه تنهاس باید برم. انشاء ا... فردا عصر میام بقیه قصه رومی خونم. تادم درحیاط دنبالش رفتیم. خداحافظی کرد و رفت. توی دلم گفتم «کاش مش عباس می موند وبقیه قصه رومی گفت» از قصه اش خیلی خوشم آمده بود. سرسفره وحتی موقع خوابیدن به آن پرنده غول پیکر و سبد فکر می کردم. می خواستم بدانم بعدش چه می شود. پرنده او را به کجا می برد. چه برسرش می آید. آن شب تا موقعی که خوابم نبرده بود به قصه مشهدی عباس فکر می کردم. فردا عصرکه از مدرسه آمدم خانه. هرچه بچه ها آمدند دنبالم نرفتم بازی و توی خانه ماندم. مشقهایم را نوشتم. درسم را حاضرکردم و منتظر مشهدی عباس شدم. می خواستم بقیه قصه را گوش کنم. موقع دیروز بود اما مشهدی عباس نیامده بود. بلند شدم توی اتاق دنبال کتاب گشتم. اما آن را پیدا نکردم. وقتی مشهدی عباس داشت می رفت دیدم که آن کتاب را به دست پدرم داد. مادرم آمد دستش را روی سرم گذاشت وگفت:
- عجبه ، امروز نرفتی توی کوچه. دنبال چی می گردی؟
گفتم:
- کتاب مش عباس.
مادرم گفت:
- اونو بابات برد سرکار.
غروب شده بود. مشهدی عباس نیامد. پدرم هم دیرکرده بود. حوصله ام سر رفت. دیگرطاقت نیاوردم و رفتم توی کوچه. دو سه تا از بچه ها هنوز توی کوچه بودند. چند دقیقه ای پیش آن ها ماندم و بعد آمدم خانه. داخل اتاق که شدم دیدم پدرم آمده توی اتاق نشسته و زانوهایش را در بغل گرفته و سرش را روی آن ها گذاشته است. زهرا و مادرم هم بالای سرش ایستاده اند.چشمم به کتاب افتاد که کنار پدرم بود. روی آن را خواندم نوشته بود«هفت پیکر». به پدرم سلام کردم وگفتم:
- پس مش عباس کی میاد بقیه قصه رو بگه؟
پدرم جواب نداد. نگاهی به صورت مادرم کردم. دیدم اشک توی چشمانش جمع شده و پیراهن سیاهی را که دردست داشت به طرف پدرم دراز کرد وگفت:
- خدا رحمتش کنه. بلند شو اینو بپوش.
دیدم بغض پدرم ترکید و شانه هایش بالا و پایین رفتند.
***
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۵۸ در تاریخ سه شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۰ ۰۰:۰۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.