سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        غروب لعنتی
        ارسال شده توسط

        مینا علی زاده

        در تاریخ : جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳ ۰۱:۲۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۳۵ | نظرات : ۴۰

         
        از من خواسته بودی هرچه که درباره ی " دایی رضا " میدانم برایت بگویم...
         
        حالا اشک در چشمانم جمع شده و بهترین فرصت است تا همه چیز را 
         
        برایت بگویم :
         
        من ناراحتی ها و گریه های مادر و مادربزرگ را یادم نیست....
         
        بعدها مادر برایم تعریف کرد :
         
        تو اون موقع ها بچه بودی...
         
        شبی مادربزرگ خواب دید خورشید در حال غروب کردن است و زنان از همان سمتی که خورشید دارد غروب می کند سیاه پوش به طرفش می آیند....
        مادربزرگ هراسان از خواب بیدار میشود و روز بعد خوابش را برای همسایه ها تعریف می کند......
        چند ماه قبل از اینکه مادربزرگ این خواب را ببیند یکی از مردان باخدای روستا " دایی رضا " را دیده بود و به مادربزرگ گفته بود : باید برای پسرت قربانی بدهی...خطر بزرگی فرزندت را تهدید می کند...
        اما مادربزرگ حرف او را فراموش کرده بود و قصد قربانی دادن داشته بود اما انگار خواست خدا بود که فراموش کند....
        مادر گفت :
        دایی رضا هجده ساله بود و بسیار مهربان...صدای بسیار خوبی داشت و قرآن را با صوت بسیار زیبا تلاوت میکرد...
        دو سه روز از خوابی که مادربزرگ دیده بود می گذشت...
        سال 1372 بود .تو سه ساله بودی ...
        غروب بود ...غروب لعنتی که جنازه ی خونین دایی رضا را آوردن...
        مادر گفت : بعد از آن مادربزرگ نه سال لباس سیاه پوشید...
        دایی رضا بچه ی ته تغاری خانواده بود و خیلی دوست داشتنی و مهربان...
        چقدر برای مادربزرگ کمر شکن بود که جسم سرد و بی روح  پسرش را به خاک میسپرد 
        چقدر دردناک بود روزهای اول نبودنش در خانه که جای خالیش را میدیدیم و باور نمیکردیم " دایی رضا " دیگر نیست و مادربزرگ هنوز هم باور ندارد....
         
        ***
        مادربزرگ
         
        گم کرده ام در هیاهوی شهر
         
        آن نظر بند سبز را
         
        که در کودکی بسته بودی به بازوی من
         
        در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
         
        خمره دلم
         
        بر ایوان سنگ و سنگ
         
        شکست
         
        دستم به دست دوست ماند
         
        پایم به پای راه رفت
         
        من چشم خورده ام
         
        من چشم خورده ام
         
        من تکه تکه از دست رفته ام
         
        در روز روز زندگانیم
         
        زنده یاد حسین پناهی
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۴۵۵۸ در تاریخ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳ ۰۱:۲۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3