چهارشنبه ۲۸ آذر
او ديوانه است يا مردم شهر
ارسال شده توسط فرحناز راسخ در تاریخ : پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۳ ۲۳:۰۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۰۵ | نظرات : ۱۶
|
|
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد.روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی مبکرد.او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت: مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟. جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد.... دوباره از او پرسیدم:قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای را برایم تعریف کن.! لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.با آستین لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد و گفت :قشنگترین چیزی را که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند. پرسیدم:چرا به نظر تو زشت بود؟مگر مراسم خاک سپاری بدون گریه هم میشود؟جواب داد:مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟.......(از كتاب صبوح تاليف فرحناز راسخ)
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۹۸۹ در تاریخ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۳ ۲۳:۰۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید