سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        آبمان را قطع کردند
        ارسال شده توسط

        عبدالله خسروی (پسر زاگرس)

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۷ فروردين ۱۳۹۳ ۰۲:۳۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۳۰ | نظرات : ۶

         آبمان را قطع کردند
        نوشته : عبدالله خسروی ( پسرزاگرس )
        ماه محرم بود .. پرچم سیاه کهنه ای بر سردر خانه کوچک و محقری خودنمایی میکرد .. از سر ووضع خانه میتوان فهمید که خانواده گمنام و فقیری در آن بسختی زندگی میکردند ..  زن که آثار غم ، رنج و نداری از سر و صورت رنگ پریده اش  میبارید ماموران دولتی  را که از خانه اش دور میشدند با ناراحتی تماشا میکرد ..    برای دومین بار  بود که آب خانه اش را قطع میکردند .. زیر لب ناسزایی گفت ..
         در را با خشم و ناراحتی محکم بست و وارد اتاق کوچک وفقیرانه اش شد ..
         در این بن بست خاموش او با دختر وپسر کوچکش  زندگی سختی را میگذراندند .. شوهرش را یکسالی بود بعلت سقوط از ارتفاع در یکی از ساختمانهایی که کار   میکرد ازدست داده بود .. دختر به مادرش نگاهی کرد وگفت : مامان باز آبمان را  قطع کردند .. مادرش آهی کشید و با سر حرف دخترش را تایید کرد .. دختر با ناراحتی کودکانه اش از پنجره اتاق نگاهش را به دوردست ها دوخت  و در فکر فرو رفت .. تلویزیون سیاه و سفید خانه شان داشت برنامه ای در رابطه با محرم پخش میکرد .. پسر کوچک خانه که  داشت برنامه را نگاه میکرد  با شنیدن حرف خواهرش در رابطه با قطع آب بغضش ترکید وصدای گریه اش بلند شد ..
         مادرش با ناراحتی و تعجب گفت   : چرا گریه میکنی عزیز مادر ؟
        پسر همچنان که چشمش به صفحه تلویزیون بود گفت : مامان من میترسم ..
        مادرش هراسان جلو رفت واو را در آغوش گرم خود گرفت وپرسید : واسه چی عزیزم ؟
        پسر گریه کنان جوابداد :  میترسم ماموران بر گردن و سرمون رو مثل امام حسین ببرند .. چون امام حسین هم اول آبش رو قطع کردند و بعد سرشو بریدند ..
        مادرش زار زار گریست ..


         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۶۹۲ در تاریخ چهارشنبه ۲۷ فروردين ۱۳۹۳ ۰۲:۳۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2