يکشنبه ۲ دی
باور نکردنی اما حقیقی
ارسال شده توسط احمد رشیدی مقدم (گمنام) در تاریخ : دوشنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۳ ۱۶:۳۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۲۶ | نظرات : ۴
|
|
باور نکردنی اما حقیقی
مطلبی در سایت راجع به زنده شدن مرده خواندم .
پیرامون این مطلب رخ دادی که قبل از انقلاب از یکی از دوستان شنیده ام به نظرم رسید آن را برای عزیزان شعر ناب بیان کنم .
سال 1352 دوستی داشتم دریکی از کلانتریهای تهران خدمت میکرد اتفاقی که خود ناظر بوده برایم چنین نقل کرده
"یک روز وقتی رفتم کلانتری افسر نگهبان بمن گفت امروز باید بری زندان قصر کمک کنی من رفتم زندان همینکه وارد زندان شدم دیدم یک امبولانس داخل محوطه زندان درحال وشن بودن توقف کرده وراننده پشت فر ما ن ویک نفر مامور هم بغل دست او نشسته ومنتظر من هستند همینکه من رسیدم گفتند با همین امبولانس یک نفر زندانی که فوت شده ببرید مسگرآباد تحویل دهید وجریان را صورت جلسه کنید بر گردید ازمیدان خراسان خیابانی به طرف مسگر آباد میرفت بعلت روکشی اسفالت وکابل زیر زمینی خراب بود وحرکت خیلی کند انجام میشد وگاهی هم توقف کامل بود بهر حال پس از آنکه از خیابان گذشتیم محلی رسیدیم دو راهی بود یکی میرفت به طرف مسگر آباد ویکی هم میرفت ورامین همینکه آمبولانس پیچیدید به طرف مسگر آبا د من متوجه شدم از داخل آمبولانس یکی به شدت مشت میکوبد به قسمت پشت سر ما وراننده، گفتم مرده زنده شد هنوز حرفم تمام نشده بود که راننده ازترس آمبولانس را کوبید به تیر بر ق البته زیاد طوری نشد ناچار توقف کردیم وپیاده شدیم تعدادی از مغازه داره ها ومردم جمع شدند دور ما که یکی از مغازه داران با یک هیکل قوی لحاف دوز بود با آن یکی مامور آشنا بود جریان را سئوال کرد مامور هم گفت زندانی فوت شده جنازه اش را میبریم مسگر آباد تحویل بدیم حال او زنده شده مرد لحاف گفت شگون ندارد واین روح شیاطین درکالبد او رفته وباید اورا کشت بلا فاصله رفت داخل مغازه ویک لحاف برداشت آمد بیرون اشاره کرد درب آمبولانس را باز کنیم همینکه باز کردیم یک نفر باشتاب پرید پائین که لحاف دوز اورا تا کمر پیچید داخل لحاف وبه قصد کشت اورا کتک میزد وآن بیچاره هم داد میزد من گفتم ولش کن ببینیم قضیه چیست وقتی که آن بیچاره را نجات دادیم ، دیدیم یک نفر کار گر است، من از مامور زندان پرسیدم زندانی همین است گفت خیر او خیلی پیر بوده. از مرد سئوال کردیم کجا سوار آمبولانس شدی وقتیکه سوار شدی داخل آمبولانس جنازه ای نبود گفت خیر اورا مجددا سوار کردیم وبر گشتیم آن مر د محلی که سوار شده بود نشان دادگفت من دیدم شما اینجا توقف کردی کسی داخل آمبولانس فکر کردم میروید ورامین من هم سوار شدم همین طور که مشغول گفتن بود چند متر آن طرفتر من چشمم به جمعیتی افتاد به راننده اشاره کردم برویم وقتی که آنجا رسیدیم تعدادی از مردم دور یک جنازه جمع شدند وهرکدام صحبتی میکنند ومبلغی پول هم روی او ریخته بودند ما گفتیم ما آمده ایم جنازه را ببریم وفوری آن را برداشتیم وروانه مسگرآباد شدیم وبه آن مرد من گفتم زود فرار کن"
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۶۸۴ در تاریخ دوشنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۳ ۱۶:۳۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید