سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 26 شهريور 1403
    13 ربيع الأول 1446
      Monday 16 Sep 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        دوشنبه ۲۶ شهريور

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        تقدیم به همه دختران خردمند و پاکدامن
        ارسال شده توسط

        احمدی زاده(ملحق)

        در تاریخ : جمعه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۰ ۱۳:۳۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۷۷ | نظرات : ۵

        تقدیم به همه دختران خردمند و پاکدامن

        نامه چارلی چاپلین به دخترش

        دخترم:
        اینجا شب است. یک شبنوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.
        نه برادر و نه خواهرتو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم رابه این اتاق کوچک نیمه روشن، به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من ازتولیس دورم، خیلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمانمن دور کنند.
        تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه \"شانزلیزه\" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ، آهنگ قدمهایت را می شنوم ودر این ظلمات زمستانی، برق ستارگان چشمانت را می بینم.
        شنیده ام نقش تو درنمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران وعطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد. در گوشه ای بنشین ،نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم، ژرالدین من چارلیچاپلین هستم . وقتی بچه بودی، شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل ، قصه اژدهای بیدار در صحرا، خواب که به چشمان پیرم می آمد،طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .
        من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدمژرالدین، رویا... . رویای فردای تو ، رویای امروز تو، دختری می دیدم بهروی صحنه، فرشته ای می دیدم به روی آسمان، که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را کهمی گفتند: \" دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره .
        اسمش یادته؟ چارلی \" . آره من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آنشلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ، و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ،و بیشتر از آن ، صدای کف زدن های تماشاگران ، گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ، و زندگی مردمان را تماشا کن.
        زندگیآن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی کهاز بینوایی می لرزد . من یکی از اینان بودم ژرالدین و در آن شبها در آن شبهایافسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من به خواب میرفتی و من بازبیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟
        ...تومرا نمی شناسی ژرالدین. در آن شبهای دور بسقصه ها با تو گفتم ، اما قصه خود را هرگز نگفتم . این داستانی شنیدنی است‌:
        داستان آن دلقک گرسنه ایکه در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد . این داستانمن است . من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینهابیشتر من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ، اماسکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند احساس کرده ام.
        با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آید ، ازتو حرف بزنیم . به دنبال تو نام من است: چاپلین . با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند خود گریستم .
        ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی تنها رقص و موسیقی نیست .نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی آن تحسین کنندگانثروتمند را یکسره فراموش کن اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند بپرس حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اشنداشت چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام، فقط این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی .
        گاه به گاه با اتوبوس با مترو شهر رابگرد . مردم را نگاه کن و دست کم روزی یکبار با خود بگو :\" من هم یکی از آنان هستم .\" تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ، هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .
        و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ،خود را بر تر از تماشاگران رقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوب می شناسم ، از قرنها پیش آنجا ،گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیباتر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن هایتآتر \" شانزلیزه \" خبری نیست
        نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟
        اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .
        همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد .
        من خواهم مرد و توخواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم . هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : \"دومین سکه مال من نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد.\" جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت .
        اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای آناست که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه، به خاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه میروند نگران بوده ام اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .
        آن شب، این الماس ،ریسمان نا استوار تو خواهد بود ، و سقوط تو حتمی است .
        شاید روزی ، چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند، آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ، همیشه سقوط می کنند .
        دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاباست و خوشبختانه این الماس بر گردن همه می درخشد . ...
        ... اما اگرروزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این بارهبرایت نامه ای بنویسد. او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ،شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم . به روی صحنه، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بـدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت وعریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگردر این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .

        اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست میداری .بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دورانپوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد

        \"\"\"\"\"\"\"\"\"\"\"\"\"\"\"\"\"\"\"\"

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۶۰ در تاریخ جمعه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۰ ۱۳:۳۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        محمد رضا خوشرو (مریخ)
        جمعه ۱۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۳:۴۹
        خندانک خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0