سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        یک شب بارانی
        ارسال شده توسط

        نرگس پاییزی

        در تاریخ : يکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۲ ۲۰:۳۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۳۶ | نظرات : ۱۲


        آخرای شب بود و مراجعه بیماران به درمانگاه کمتر شده بود.آسمان کویر مثل هر شب ستاره باران بود.پزشک جوان مطابق عادت هر شب مقنعه را از سر برداشت و روسری بته جقه ای یادگار مادرش را به سر کرد.در قسمت پذیرش جلوی تلویزیون نشسته بودند و چای می نوشیدند که مردی شتابان وارد درمانگاه شد.
        پزشک به خیال اینکه بیمار بدحالی دارد سریع به اتاق اورژانس رفت.اندکی بعد متوجه تنها بودن مرد شد و پرسید:کارتان چیست آقا؟
        مردی بود بلند قامت با تارهای موی سپید که نشان از پا به سن گذاشتن وی داشت.با همان صدای بلند به حالت دستور گفت:حاج خانوم وسایل پزشکیتو جمع کن تا ببرمت گواهی فوت ننه م رو بنویسی.
        دختر که به برخوردهای تند بیماران عادت داشت با آرامش گفت:مادرتان کی فوت کردند؟
        مرد با تحکم گفت:آبجی هنوز فوت نکرده.تو کاریت نباشه.نفس های آخرشه!گواهی فوتت رو بنویس و پولت رو بگیر.
        مسوول پذیرش که مردی جوان و خوش اخلاق بود با لحن حرف زدن مرد از جا پرید و جلوی پزشک گارد گرفت و گفت:مردک صدات رو بیار پایین.فکر کردی کی هستی که این طور دادو بیداد میکنی؟
        پزشک مسوول پذیرش را دعوت به آرامش کرد و با صدایی لرزان که نشان از خشم پنهانش بود گفت:آقا من قبل فوت قانونا نمیتونم گواهی بنویسم.عمر دست خداست.انشالا که سالهای طولانی عمر کنند.بفرمایید بیرون...
        سرانجام به هر زحمتی بود مرد را قانع کرد که برود.
        ساعت از نیمه شب گذشته بود و پزشک جوان به سمت اتاق استراحت به راه افتاده بود که دوباره فضای درمانگاه با صدای همان مرد آشفته شد.
        _ بیا خانوم جان.بیا که دیگه ریق رحمت رو سر کشید.شیلنگ هاشم خودم کشیدم.بیا گواهی فوتش رو بنویس دیگه.یه مشتلق خوبم پیش ما داری.خلاص شدیم به خدا...
        دخترک هاج و واج گوشی پزشکی،چراغ قوه و یک جفت دست کش برداشت و به دنبال مرد راه افتاد.پاهایش یاری نمیکرد.بیرون درمانگاه نسیم ملایمی می وزید.چقدر دلش باران میخواست.یاد مادرش افتاد که هروقت باران میبارید میگفت:دستهاتون رو ببرید بیرون پنجره تا قطره ها بریزند رو دستتون و آرزوهاتون برآورده شه.
        ناگهان قطره ای باران بر گونه اش لغزید.آسمان را نگاه کرد،هوا صاف صاف بود و حتی تکه ای ابر دیده نمیشد.
        بالای سر پیرزن فوت شده رسیدند.پزشک جوان مردمکها،ریه ها،قلب و نبض بیمار را معاینه کرد و ساعت مرگ را اعلام و گواهی فوت را تکمیل کرد.
        بالای سر پیرزن گلدان نرگسی دیده میشد.دخترک گفت:اگر ایرادی ندارد جای دست مزد گلدان را ببرم؟
        چشمهای مرد برقی زد و گفت:چرا که نه؟!
        دخترک وسایل پزشکی را در دست راست گرفت و گلدان را در دست چپ.به پیرزن برای بار آخر نگاه کرد،قطره ای باران بر گونه اش افتاده بود.سرش را بالا گرفت،سقف هیچ روزنی نداشت...
        از خانه بیرون آمد و به سمت درمانگاه شروع به حرکت کرد.صدای رگباری آمد!
        ستاره ها تک تک خاموش شدند و آسمان را ابری سیاه فرا گرفت...


        نرگس _ یک شب بارانی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۴۰۷ در تاریخ يکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۲ ۲۰:۳۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3