پنجشنبه ۱ آذر
ای دی یاهو
ارسال شده توسط طاها محبی (حزین) در تاریخ : پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲ ۰۲:۰۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۱۳ | نظرات : ۳۲
|
|
بــا ســلام یـه ترفــند
این تــرفند برای باز کردن آیدی یاهو که ایران در تحریم است ودر لیست کد شماره وجود
نداره ! خوب بسیار از توضیحات در عکس است فقط برای اینکه دادن پسورد یکم
مشکل شده است در یاهو پسود باید از داشتن دوتا حروف انگلیسی در اول پسوردی
که میخواهیم بدهیم یاید بهرمند باشد که یکی به حروف بزرگ و دیگری به حروف کوچک
مثال: Aa354364634
خوب سایر مشخصات خودتون رو درست وارد کنید تا برایتان آیدی یاهو باز شود
خوب انشالله از این آموزش لذت کافی برده باشید
برای اولین بار است که به چراغ روشن اتاق زل میزنم
تَمامِ امروز را در ذهنم مرور می کنم
حرفایی که شنیدم
یعنی راست بود؟
چقدر رک دردم را به رویم آورده بود
گفت یکم غیر طبیعی ست در این سن و سال
کدام سن و سال؟
26 سالگی شناسنامه ای یا 70 سالگی روحی
چرا نور چراغ چشمم را اذیت نمی کند
نکند که...
نه او می گفت وقت دارم
چقدرش را نمیدانست
لبانم را با زمانم کمی تر می کنم
آب دهانم هم خشک شده
همیشه وقتی می ترسیدم این چنین می شدم
اما...
من که نترسیده ام
قلبم هم آرام است
کف دستم هم عرق نمی کند
تنم هم نمی لرزد
حتی قلبم هم
قلبم مثل همیشه نمی تپد
نکند...
خرافاتی شده ام
او هم خرافاتی شده بود
مگر می شود به این راحتی...
نه ممکن نیست
کمی در جایم جا به می شوم
پتو را بالا تر می کشم
گرمای نفسم را حس می کنم
مطمئنم او دروغ گفته
اصلن یاوه گفته
حرفهایش با نفسهایم جور در نمی آید
به دیوار سفید اتاقم زل می زنم
به اسم،دیوار،سفید است،اما پر است از سیاه مشق های من که هر سال زیر لایه ای از رنگ پنهان می شوند و من هر سال با ماژیکی تیره تر روی دیوارِ نِگون بخت می نویسم...
حتی امسال با چاقو به جان دیوار بدبخت افتادم و به رسم گذشتگان "چرت نوشته" ای را روی دیوار حکاکی کردم و یادم نمی رود که چقدر زیر نگاههای سرزنش بارِ مادر به خودم بدو وبیراه گفتم!
آخرین سیاه مشقم چه بود...
چشم هایم را ریز می کنم و به تاریخ هایشان نگاه می کنم...
28/11/92
اتفاق کمی نیست که دلت در -273 درجه ی سلسیوس یخ زده باشد
و کسی حتی شک نکرده باشد که ممکن است مرده باشی
جمله ای که همه ی استدلال های علمی را زیر سوال برده است...
یعنی من 28/11 سال 93 را هم میبینم...
او می گفت همه چیز نسبی ست.
بستگی به خودت دارد
یعنی چه که بستگی به خودم دارد؟
کاش میان حرفش نمی پردیم و اجازه میدادم که بگوید چطور می توانم میانه ی زمستان سال آینده را هم ببینم...
به تابلوی یادگاریهایم نگاه می کنم.
فکر می کنم از دوران راهنمایی پرش کرده ام
اولین یادگاری از طرف نازنین بود
چقدر هنرمند بودی تو دختر
چقدر زیبا اسمم را نقش زدی
با اینکه بعد از گذشت این همه سال کمی رنگ پریده شده،اما هنوز هم مرا به دورانی می برد که سر کلاس کل کل می کردیم،قهر می کردیم و به هم "دیوار" می گفتیم...
راستی نآز بانو؟ یادت هست این عکس 2تاییمان را؟کنار آبیدر سنندج
یادت هست که چطور هم دیگه را محکم بغل کرده بودیم و از ته دل می خندیدیم به بادی که امان نمیداد چشمهایمان را برایِ لنز دوربین باز نگه داریم ؟
چقدر دلم برای آن روزهایمان تنگ است
آن روزهایی که بزرگترین استرسمان این بود که پریچهر آمار روزنامه آوردن هایمان را به مدیر جان ندهد؟
آخرین یادگاری چه بود؟...
آهان!
بطری نوشابه ی زمزم که همکلاسی جان برایم آورده بود تا با قرصِ ... بزنم بالا روشن شوم.
نمی دانم!
شاید هم تاریک شوم...
چقدر فاصله ی بین این دو یادگاری کاغذی و پلاستیکی کوتاه بود و مجموعه ی تمامِ خاطراتِ پلاستیکی و کاغذیم شد یک تابلوی 1 در 1 که حالا عمرِ او هم مثل عمر صاحبش ...
بغض به گلویم پنجه می اندازد
نمی خواهم سر باز کند...
چشم از تابلوی خاطرات برمیدارم و به قاب عکس های روی میزِ "من ساز" نگاه می کنم. می گویم من ساز چون با دست های خودم ساختمش و یادم هست که چقد کل کل کردم با مادرِ خانه سر اینکه:" این چیه آخه؟ می خواستی برات یه شیکشو می خریدم" و هیچوقت هیچکس ندانست کهمن "دست ساز" خودم را به "ماشین ساز" فلان کاخانه ترجیح می دهم.
آخ که چقدر دلم برای کل کلهایم با مادر خانه ضعف می رود.
نه ...
مثل اینکه این بغض لعنتی تا از چشم هایم سرریز نشود آرام نمیگیرد.
او دیروز می گفت:"فکر و خیال و مرور خاطرات اصلن به نفعت نیست."
او چه میداند که تجویز هایش چه دلخوشی هایی را از من می گیرد...
"مامان جان؟ شام حاضره ها؟نمیای شام بخوریم؟"
سرفه ای می کنم
صدایم را صاف می کنم
"نه مامان،شما بخورید،نوش جان"
مادر جآن؟ میدانم که به ظاهر بیخیالم می شوی و گمان می کنی که من نمیدانم در ذهنت چه خیال ها که نمی بافی...
قربانِ دلت بشوم که فقط درونش برایت غم و غصه کاشته ام.
سرم را زیر پتو می برم و به اشک هایم اجازه ی باریدن می دهم.
کسی نباید صدای شکستن بغضم را بشنود...
نه...
ناآرامیِ من نباید آرامش کسی را خط خطی کند...
اویِ لعنتی...
تو که تجویز می کنی گریه و غم و غصه مثل سم است...
چه میدانی از دلی که عمری بی مرهم محرم بوده
تو چه میدانی از حالِ کسی که عمری گوش بوده و گوش نداشته
هوای نفس کشیدنم تمام می شود
به سرفه می افتم
پتو را کنار می زنم و می نشینم
چشمهایم را می بندم و نفس عمیق می کشم تا نفس نفس زدن هایم تمام شود.
تا هوا به این ریه ی لعنتی برسد.
چشم هایم را باز می کنم.
اشک هایم را پاک می کنم.
چشمم به کاغذِ "او نوشته" می افتد.
بلند می شودم.
کاغذ را برمیدارم
برای بارِ هزارم می خوانمش
طاها محبی
با علت ابتلا به بیماری...
باید تحت درمان قرار بگیرند
امضاء
اشکهایم روی کاغذ می چکد و تمامِ "او نوشته ها" خراب می شود.
تنها حسنِ روان نویس ها همین است...
با یک قطره آب جوهرشان از هم می پاشد.
کاغذ را با پونز روی آخرین جای خالیِ "تخته ی خاطرات" می چسبانم...
کسی چه میداند...
شاید این "آخرین خاطره باشد
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۳۷۰ در تاریخ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲ ۰۲:۰۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.